دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

شهر بی عشق

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبر درکوچه های شهر ما پیچیده است

دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است

عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است

عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دل ریشها خندیده است ....

 

رهگذار عمر

سالی دگر گذشت و امیدی دگر گذشت
آوخ که تا شدیم خبر بی خبر گذشت

تقویم ماند چون قفسی خالی از هزار
عمر، از میانه همچو هزاری به پر گذشت

لفظی به جای ماند و ز معنی نشانه نیست
دودی به چشم رفت و فروغ شرر گذشت

هر روز بیقرارتر از روز پیش بود
هر ماه از مه دگر آشفته تر گذشت

نادیده فروردین مه اردیبهشت شد
خرداد و تیر تیر صفت از نظر گذشت

مرداد رفت و دولت شهریوری و مهر
آبان به یک دو موج چو آبی ز سر گذشت

آذر چو برق آذر و دی همچو باد دی
بهمن سپندوار برون جست و در گذشت

گویند عید می رسد و نو بهار عیش
فصل شتا و لشکر بیدادگر گذشت

شادم که آن بیاید و این بی ثمر گذشت
کان بی نتیجه بگذرد این بی ثمر گذشت

بار دگر زمین شتابان و بی قرار
دوری به گرد چشمه‌ی خورشید برگذشت

آنی دگر ز مدت عمر جهان برفت
روزی دگر ز دور حیات بشر گذشت

ما و تو نیستیم ولی روشنان چرخ
یک روز بنگرند که دور قمر گذشت

بهار من

گفتند زندگی
بار دگر به روی تو لبخند می زند
و ای شاعر رمیده دل، افسون نوبهار
بار دگر به پای دلت بند می زند


این هم بهار
خنده شیرین روزگار
پس کو قرار بخش دل بی قرار من؟
پا می نهم به راه
به امید مهر یار
ای وای بر من و بر دل امیدوار من

سالی دگر گذشت و دریغا که من ز عمر
جز خاطرات تلخ، بری بر نداشتم
در دل نشاندم اخگر عشقش به اشتیاق
بیچاره من که چاره دیگر نداشتم


لبخنده بهار نخنداندم، که من
لبخنده های دلکش او را ندیده ام
بیزارم از نسیم نوازشگر بهار
چون تا کنون نوازش او را ندیده ام

سال گذشته گرچه به غم سوختم، ولی
دیگر در آرزوی نگاهی نسوختم
بی اختیار دل به خیالی نباختم
هر دم در این خیال به راهی نسوختم



امسال، چشم من
دنبال چشم غم زده غم زدای اوست
ور با همه رمیده دلی زنده مانده ام
تنها برای اوست. 

 

منوچهر نیستانی


شک

اگر روزی بین ماندن و رفتن شک کردی... 

 حتما برو... بی معطلی!  

چون نمیبایست کار به شک می کشید، 

که بیاندیشی یا نیاندیشی!  

همان لحظه شک... کار تمام است...! 

 نه اسمش عشق است؛ نه علاقه؛ نه حتی عـادت؛ حماقت محض است...

کوچ

پرهایم

بوی کوچ میدهد

وقت خداحافظی

بالهایم

را می بندم

و روبه جنوب دراز می کشم

چرا به شمال زمین

کسی

بدبین نمی شود

جاده

از نیمه گذشته

و انگشتهای من در صندوق پستی

جا مانده است

چگونه برایت دست تکان دهم