دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سرگردانی ام را ببخش.....

میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی .... فقط تو مانده ای که هنوز از

بهار لبریزی....

.... من اینجا گم شده ام در جنگلی که راه در چشمهای تو گم کرده است....

بی آنکه حرفی بزنم راهم را می گیرم و یک راست می روم به کوچه دلتنگیهایم....

آنجا جایگاه امن و آرام من است. آنجا دیگر کسی نیست که مرا از خود براند و بر من خشم گیرد.

صبر می کنم... حرف نمی زنم.... همه چیز بوی رفتن می دهد. امشب که نامه ام را خواندی ، مرا  

نفرین کن.... 
 

نفرین کن که اسیر دستهای این همه نامهربانی نباشم.... نفرین کن تا هر چه زودتر مرگ مرا در  

 

آغوش گیرد و از اینهمه دلهره و اضطراب رهایی یابم.....

به تو فکر میکنم...

هربار به تو فکر می کنم
 چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد.
کافیست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد.
دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شوند.
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم . . . .

نا آشنا

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و پوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر و سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است


درون من

درون من زنی زندگی می کند

به غایت بینهایت لجباز

آستین به فراموشی تو که بالا می زنم

با همان سماجت کودکانه اش

مو به مو سمفونی صدایت را در گوشم اجرا می کند