دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دوست دارم با تو باشم

دوست دارم با تو باشم
دوست دارم آفتاب پاییز را با تو طی کنم
عصارهء خورشید را با تو بنوشم
تن آسایی های آبان را با تو تقسیم کنم
دوست دارم
انار و گلپر را از دستان تو بگیرم
و در نگاهت ببینم
که جهانی دیگر در قلب تو بنا می شود

میدانم
که عشق
از تلاش دو نگاه برای رسیدن زاده می شود
میدانم
که باید دید تا توانست رسید
پس در کنارت می مانم
...و به تو نگاه می کنم
دوست دارم
که نگاهم از چشمان تو بگذرد
و در قلبت بنشیند
و نام مرا زمزمه کند
  

                               شهاب طاهرزاده

خدا کند فقط این عشق از سرم برود (نجمه زارع)

خبر به دورترین نقطة جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

 

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

 

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک‌عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

 

رها کنی‌، بروند و دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطة جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

عشق روزی رهگذر می آید و من نیستم

صبح روزی پشت در می آید و من نیستم 

قصه دنیا به سر می آید و من نیستم 

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند 

کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم

 خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد 

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم 

هر چه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود 

روزی آخر یک نفر  می آید و من نیستم 

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز 

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم 

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من 

بوی عشق تازه می آید و من نیستم 

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است 

عشق روزی رهگذر می آید و من نیستم

صدای پایت

تو صدای پایت را

به یاد نمی‌آوری

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به خاطر دارم

چون تو همراه من نیستی

و صدای پایت بر دلم

نشسته است 

 

                        بیژن جلالی