دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آسمـان هـم کـه بـاشی

بـغلت خـواهــم کـرد …

فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش

هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …

پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو

دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…

اولین نگاه

سلام کردی

سلام کردم

و چه صادقانه بود اولین سلام

گرمی نگاهم را حس کردی؟

قلب عاشقم را چطور؟

و زبانی که ازشراره ی وجود تو به لرزه افتاده بود

یادش بخیر

نگاه های زیرکانه  تو

ودست پس زدن ها و پا پیش کشیدن های تو

اخم های تلخ تووتبسم هایی که دلت نمی خواست نشانش دهی

 و چه زیبا بود باران

و چه زیباتر بود چهره تو که ترنم باران آن را شسته بود

و این بود داستان اولین نگاه

نگاهی که آتش برجان من زد.

عشق(فریدون مشیری)

عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.

گر به دریا افکند دریا خوش است.

گر بسوزاند در آتش، دلکش است.

ای خوشا آن دل، که در این آتش است.

تا ببینی عشق را آیینهوار

آتشی از جان خاموشت برآر!

هر چه میخواهی، به دنیا در نگر

دشمنی از خود نداری سختتر!

عشق پیروزت کند بر خویشتن

عشق آتش میزند در ما و من.

عشق را دریاب و خود را واگذار

تا بیابی جان نو، خورشیدوار.

عشق هستیزا و روحافزا بود

هر چه فرمان میدهد زیبا بود.

عزیز

خاطراتی روشن

کودکی,خانه ی گرم

ردپایی در برف

از دل بارش یخ کرده و سرد

مادرم می آید

سبزی آش به دست

کوبه ی در را آهسته گرفت

تا که آشفته نگردد خوابم

هشتی و حوض و تبسم بر لب

شربت سینه و دستی لرزان

کرسی گرم و سماور روشن

گالش مشکی او خیس شده ست

شال خود را به کسی بخشیده

سرفه ام می گیرد

گوشه ی لپ خودش می زند او

آش شوربا و کمی شربت و یک عالمه عشق

مشق من را هم آهسته نوشت

چادر خیسش را روی پیشانی تبدار گذاشت

دست یخ کرده ی پر مهرش را میبوسم

و به او می گویم

دوستت دارم عشق,نروی از یادم

نور شمعی و نخوابیدن تا وقت سحر

و اذان ,سجاده ی او,سرفه ی من

خاطراتی از عشق

کودکی ,خانه و آرامش گرم

یاد ایام عزیزی که چنان برق گذشت

اینک کنار ماست

او با نگاه به لب های بسته ام,تب می کند هنوز

با قامتی شکسته ز طوفان روزگار

باچشم های بی فروغ

با دست های نحیف که خشکند و بی رمق

اینجا کنار ماست

می بافد او هنوز,با عشق گیسوان دخترکان عزیز را

آشی که می پزد,همه جا بوی عاشقی ست

می داند او,آنچه تو گم میکنی کجاست

دیگر به سجده ی قامت او خم نمی شود

آری نشسته ,به خدا می برد نماز

هرگز چنین مباد,نباشد کنار ما

با او خدا,به خدا,در کنار ماست

او راز دار مگو های در گلوست

او در کنار سفره ,یاد حیاط است و یا کریم

او مادرانه نفس می کشد هنوز

دیشب,دوباره پتو روی من کشید

حاجت اگر کنم,نگفته به او,خدمت خداست

پولی به لای مصحف و ذکری بر روی لب

با عشق,پیش خدا چانه می زند

استاد عاشقی است

آری,عزیز,بنده ی حاجت روای اوست

آه,ای ستون زندگی ام

مادرم

        عزیز  

 

شاعر:کیوان شاهبداغی

همسایه ی گل ها!

باز در خاطر من زنده شده

یاد آن روز که آنجا بودیم

توی آن کوچه بن بست قشنگ

همه همسایه ی گلها بودیم

روی قالیچه ی بی بی همگی

عصرها پای سماور بودیم

مثل گنجشک و کبوترها ,در

سایه ی کاج و صنوبر بودیم

بی بی آهسته "دوبیتی" می خواند

آسمان دلش آبی می شد

عطر یاس لب دیوار پر از

غم پنهانی بی بی میشد

حیف رفتیم از آنجا و... فقط

در دلم خاطره هایش باقی است

توی این کوچه در این خانه ی تنگ

خبر از کاج و صنوبرها نیست

من اینجایم و در جای دگر

دل من ساکت و تنها مانده

توی آن کوچه بن بست در آن

خانه ی کاه گلی جا مانده *افسانه شعبان نژاد*