دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

زندان سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا! 
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند  

                                                               فریدون مشیری

امشب بی تو...

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی 

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی 

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی 

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی 

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی 

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من

بخت بد، بیگانه ئی شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من

 

 وای از این چشمی که می کاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

 گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می نالد به نزد دیگران

«کاو دگر آن دختر دیروز نیست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«این زن افسرده مرموز نیست»

 

گاه می کوشد که با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم کند

گاه می خواهد که با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم کند

 

گاه می گوید که، کو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونکار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

 

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم که، اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست

 

 همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه آزار خویش

 

از منست این غم که بر جان منست

دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم که هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

 

 آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی که در فکرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 

 راز موجودی که دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو

تو بمان و دگران (شهریار)

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه بمحاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا بکران

می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آیینه اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بیخبرند این زخدا بی‌خبران

دل من دار که در زلف شکن درشکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بی دادگران

سهل باشد همه بگذاشتن وبگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی ودربدری 
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

خدا نخواست (دکتر سید مهدی طباطبایی)

خدا نخواست وگرنه دلم تو را می‌خواست
دلت نصیب دلم بود اگر خدا می‌خواست

خدا نخواست وگرنه خود تو می‌دانی
عبور ثانیه‌ها هرنفس تو را می‌خواست

سکوت حنجره‌ام بی‌صدا ترک‌ می‌خورد
و عشق آمده بود و تو را ز ما می‌خواست

دلم به لهجه بارانی‌اش غزل می‌خواند
تو بودی آنچه که او با خدا خدا می‌خواست

ببین چه‌قدر زلالی که دل حضورت را
میان زمزمه سبز ربّنا می‌خواست

زمان به‌ خواب نگاه تو رفته بود و دلم
طلوع چشم تو را تا همیشه‌ها می‌خواست

و سرنوشت چه بر سر نوشته بود که باز
قفس‌نشین غریبی تو را رها می‌خواست!