دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو نیستی که ببینی ...

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ... 

 

 فریدون مشیری

                                                                   

حظه ای با من باش

همه شب با دلم کسی می گفت
‹‹سخت اشفته ای ز دیدارش
صبح دم با ستارگان سپید
میرود،میرود،نگهدارش››
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم   
‹‹هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد ازارش
برود،چشم من به دنبالش
برود،عشق من نگهدارش››
آه،اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینه راه
نرم نرمک خدای تیره غم
می نهد پا به معبد نگاه
می نویسد به روی هر دیوار
ایه هایی همه سیاه سیاه!..

پرواز کن

 پرواز کن

تا من

که تا سینه

در خاکم

و زورم به اشتهای زمین نمی رسد

 و سایه ی کرکس ها را می شمارم

که لحظه های احتضار مرا    سر   می کشند

و وسوسه ی جسمم را   آواز می کنند

 

 من ،

در این چسبناکی تقدیر،

بر سراب چشمان تو چنگ میزنم

 

پرواز کن

تا من

و عروجم را

ازین خاک عقیم پس بگیر

 

با تو

آسمان را دگر باره بیاد می آورم

و پرواز را

 

پرواز کن

تا من

منتظر

چند سال باید پشت این پنجره منتظر بمانم 
 

تا همه ی نهال های خیابان 
 

تبدیل به درختی شوند 
 

برافراشته دست در دست من 
 

تا تو را صدا بزنیم 
 

شاید اینجا نیستی 
 

که صدایمان را بشنوی .......

سفید ترین فصل سال

پشت سفید ترین فصل سال پنهان می شوم
 

سرک که می کشم
 

تو نیستی
 

وبرفها
 

رد پای تورا
 

انکار می کنند!