دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

فاصله

وقتی چشمـانم را روی هم می گذارم

خواب مـرا نمی بـــرد

تـــو را می آورد !

از میان فرسنگــــها

فاصله

آن شب ...

آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...

تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

نــــور را می جســـتند ...!

و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..


تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

خاطره

- خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن را ندارم ، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه

در چشمانم خیره اگر شود کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا را شنیده باشد.

می دانم...
خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدلبه سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
                ( آنا آخماتووا)

من رازی ندارم ...

من رازی ندارم ...قلب من کتابی گشوده 
 

خواندن آن برای تو دشوار نیست 
 

محبوبم  زندگی من 
 

از روزی آغاز می شود که دل به تو سپردم
 

نزار قبانی

اوج عشق

هرگز تو را فراموش نخواهم کرد حتی اگر مرا از یاد ببری

 

و هرگز از تو رنجور نخواهم شد چرا که تو را دوست دارم

 

دیوانه وار عاشقت شدم چرا که مهربانی را در وجودت دیدم

 

با چشمانت وجودم را دگرگون ساختی و اگر تو نبودی هرگز عاشق نمی شدم

 

نه تو از عشق من دست می کشی و نه قلب من از عشقت روی گردان می شود

 

سوگند که وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است و اگر با مژگانت اشاره ای کنی

 

فرسنگ ها راه خواهم پیمود چرا که شب عشق بسیار طولانی است

 

 و قلبم در آرزوی تو می سوزد

 

آنگاه که از برابر دیدگانم دور شوی خورشید وجودت پنهان می گردد

 

و ابرهای غم و اندوه مرا دربر می گیرند و به دنیای غریبی می برند

 

همیشه در قلبم حضور داری و عشقت زندگی ام را گلباران کرده است

 

تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز دنبالت طی کرده ام

 

محبوبم... همیشه به انتظار بازگشتنت خواهم ماند...

 

همیشه ی همیشه...