دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کار عمر و زندگی پایان گرفت - مهدی حمیدی شیرازی

کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمی گیرد هنوز

آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمی میرد هنوز

باز تا بیکار گردم لمحه ای
خیره در چشم من حیران شده

دست در هر کاری از بیمش زنم
در میان کارها پنهان شده

قهر کردم چند گه با کلک خویش
گفتم این یاد آور یار من است

گر دل از این بر کنم, برکنده ام
دل از آن یاری که او مار من است

روی گردانم ز شعر و شاعری
باغبانی کردم و گل کاشتم

در چمن ها رنج بردم روز و شب
نرگس و مینا و سنبل کاشتم

گرچه در آن روزها هم خیره بود
بر رخ من دیده بیدار او

لیک می گفتم چو گلها بشکفد
می برد از خاطر من یاد او

کم کمک ابر زمستانی گذشت
وقت ناز نرگس بیمار شد

غنچه های نرگس شهلا شکفت
دیدم ای افسوس, چشم یار شد

موی او بود آنچه بردم رنج او
ای عجب, کان شاخه سنبل نبود

چشم بود آنکه خورد از خون من
شاخه های نرگس پر گل نبود

وای, من دیوانه ام , دیوانه ام
دوستان, گیرید و زنجیرم کنید

بینمش هر جا و سیر از او نیم
مرگ گر سیرم کند, سیرم کنید

دلِ خسته‌ام محو بالاش بود - دکتر مهدی حمیدی شیرازی

دلِ خسته‌ام محو بالاش بود
دو چشمم به دو چشم شهلاش بود

تنیده ز سیماب لزران ماه
یکی پرده بر چهر زیباش بود

دلم رشک می‌بُرد بر سایه‌ام
که افتاده آن لحظه در پاش بود

برآشفته چون ربه‌النوعِ عشق
به بد گشتن چرخ، دعواش بود

وزین مهر و ماهی که عاشق کُش است
ز خشم درون گرم پرخاش بود

نه در دشت جز باد جنبنده بود
نه جنبنده در باد مَاْواش بود

وگربود جز ما و جز بانگ ما
همان مرغ شب بود و آواش بود

در آن دورها کوه در زیر برف
به خواب گرانِ گواراش بود

نگاهی به شب کرد و لرزنده شاخ
که از جنبش باد، غوغاش بود

بپرسید از من که در خون ما
مگر نطفه‌ی بوم و خفاش بود

به جز ما و جز بوم و خفاش کیست
کز آبادی و نور پرواش بود

دریغا که من هرچه دارم به یاد
همین کاسه بود و همین آش بود

ز بانگش که آهنگ لرزنده داشت
مرا بود پیدا که سرماش بود

در آغوش اگر می فشردم تنش
چه جایی به از این؟ همین جاش بود

مرا خنده آمد از آن پرسشی
که چون شهد شیرین ز لبهاش بود

بدو گفتم ای مه ز گردون مبین
گناهی که خود ریشه از ماش بود

بدان هر چه پیش آیدت از بدی
کزآن دختر مست عیاش بود

بِراند-َم در آن روز از خویشتن
که عشقی چو خورشید و مه، فاش بود

بخواند-َم در این شب به سودای عشق
که از اختران بیم و سوداش بود

فریبنده شاگرد مکتب گریز
چه اندیشه ز استاد داناش بود

دریغ آن پری چهره کز بخت شوم
به سینه، دلِ نا شکیباش بود

دریغ آن دو جادوی امروز بین
که چیزی که کم دید فرداش بود

مرا راند و جای من آن را نشاند
که سگ شرمگین بود گر جاش بود

ولی آنکه از باج شاهان گریخت
به سر بال غولان صحراش بود

در اینجا به نرمی دهانم گرفت
به دستی که عمری تمناش بود

مرا گفت خندان زهی تنگ چشم
که سیری‌ش نی گرچه دنیاش بود

تو را گر چو من گوهر از دست رفت
رسیدی بدانجا که دریاش بود

چه اندیشه می‌باید از گوهری
که بشکست و در دل گهرهاش بود

وگر این گهر بود دیگر کجا
حمیدی و طبع گوهرزاش بود

دو معشوق گمنام؛ او بود و من.....
بنالیدم از دل که ای کاش بود

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

از: فاضل نظری

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

دکتر افشین یداللهی

من ویک دنیا خاطره.....

دوباره تنها شدم، دوباره دلم هوای تو را کرده است،

خودکارم را از ابر پر می کنم وبرایت از باران می نویسم.

دوباره میخواهم به سوی تو بیایم.

تو را در کجا می توان دید؟

در آواز شباویز های عاشق؟ در چشمان یک آهوی مضطرب؟

در شاخه های یک مرجان قرمز؟

در سلام یک دختر بچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته است؟

دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم.

و تو نامه را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه غریبان جهان بفرستی.

ای کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم.

می ترسم روزی نتوانم بنویسم و

دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هر گز به دنیا نیایند.

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم را نشنود.

می ترسم نتوانم بنویسم و

آخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود .

دوباره شب، دوباره طپش این دل بی قرارم.

دوباره شب،

دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ابرهای عالم پر نمی شود.

دوباره شب،  دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته است.

دوباره شب، دوباره تنهایی، دوباره سکوت،

دوباره من ویک دنیا خاطره.....