دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نسیمی از بهار کودکی ها

نسیمی از بهار کودکی ها یک سبد

سیب در دامنم می ریزد و مرا به

دیدن دخترکی خجالتی می برد که

سیب را کال می نویسد و مریم ها را

در ایوان شعرهایش می کارد.

دخترکی که پس از باران

چشم هایش را پاک می کند و

دلش می خواهد بین باران و آفتاب

دراز بکشد تا هیچکدام دلگیر نشوند.

کودکی که در رویاهای شبانه اش

بوسه هایش را برای ماه می فرستد

و شعرهایش را با لهجه ی گل ها

برای خدا می خواند.

از روی لحظه هایش می گذرم و

مریم هایی را که سالهاست در

خاطراتش پنهان کرده ام

به نشانی اش می فرستم.

شعر من از زندگی

یک سبد سیب و

یک شاخه مریم است

سیب هایم سهم تو

ماه هم سهم مریم است

من اینک در کویر دلم راه می‌روم

من اینک در کویر دلم راه می‌روم

 

قطره‌ای آب خواهم تا سیراب شوم

 

و نگاه تو  اگر از آن هم چنان عشق ببارد

 

نگاهت برایم رودخانه‌ای است جاری

 

مرا به حال خود وا مگذار

بگذار تا از شیرینی احساست لبریز شوم

 

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

 

زلال عشق از من مگیر

 

 بگذار چشمانت برایم انشاهای نانوشته‌ات را بخواند

 

این است همه دنیای من

حریق خفته

تنها نشسته ام
زیر حریق خفته ای از رو به روی خویش
این جا
دروازه هوای کسی را
گشت و گذار حادثه ای وا نمی کند
ای انتظار هرچه هست
پدیدار شو به دست
تا موکب عزیز گشایش
خود را گذر دهد
از اشتیاق این در پیوسته با کلون.
 

"اسماعیل شاهرودی

پاییز نزدیک است…(غم نامه ای کوتاه برای عزیزترینم)

 لازم نیست سرم را از قاب پنجره بیرون بیاورم تا بویش را حس کنم نیازی نیست چشمهایم را  

 

خیره کنم به آسمان ابری بالای سرم یا نگاه کنم به درختهایی که زرد شده اند . احتیاج ندارم به  

 

شنیدن صدای تک و توک برگ های خشک از میان قار قار گاه گاه کلاغ ها

 

 همین که لرزهای پاییزی به سراغم آمده , همین که دوباره مادرم شالگردنم را میدهد دستم  و  

 

قلبم با دیدنش تند میزند , همین که می خزم میان خیالت و گرمایش خوابم می کند، برای من  

 

کافیست تا بدانم پاییز دارد خودش را مهمان اتاقم میکند .

کار عمر و زندگی پایان گرفت - مهدی حمیدی شیرازی

کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمی گیرد هنوز

آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمی میرد هنوز

باز تا بیکار گردم لمحه ای
خیره در چشم من حیران شده

دست در هر کاری از بیمش زنم
در میان کارها پنهان شده

قهر کردم چند گه با کلک خویش
گفتم این یاد آور یار من است

گر دل از این بر کنم, برکنده ام
دل از آن یاری که او مار من است

روی گردانم ز شعر و شاعری
باغبانی کردم و گل کاشتم

در چمن ها رنج بردم روز و شب
نرگس و مینا و سنبل کاشتم

گرچه در آن روزها هم خیره بود
بر رخ من دیده بیدار او

لیک می گفتم چو گلها بشکفد
می برد از خاطر من یاد او

کم کمک ابر زمستانی گذشت
وقت ناز نرگس بیمار شد

غنچه های نرگس شهلا شکفت
دیدم ای افسوس, چشم یار شد

موی او بود آنچه بردم رنج او
ای عجب, کان شاخه سنبل نبود

چشم بود آنکه خورد از خون من
شاخه های نرگس پر گل نبود

وای, من دیوانه ام , دیوانه ام
دوستان, گیرید و زنجیرم کنید

بینمش هر جا و سیر از او نیم
مرگ گر سیرم کند, سیرم کنید