دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من عاشق تنهایی‌ام

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای می نیی, از درد من آگه نیی
ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو

بر خلوت دل سرزده یک ره درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام
دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو

تا تو با منی ، زمانه با من است

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه‌یِ شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگر چه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است




هوشنگ ابتهاج 

شعرهایم را بسوزان - عبداله الفت

بِسوزان ، بِسوزان ، بِسوزان
 

شعرهایم را بسوزان
 

خاطراتِ عمر شیرینِ مرا
 

یادبودِ عشقِ دیرین مرا
 

در سکوتِ بی سرانجام بیابان
 

آتشی از استخوانم بر فروزان
 

در میان بوته هایِ خشک بی جان
 

در غبار آسمان‌گردِ بیابان
 

بِسوزان
 

بِسوزان
 

شعرهایم را بسوزان
 

برگ برگ خاطراتم را بسوزان

 

تا نماند قصه ای از آشنایی
 

تا شود خاموش فریاد جدایی
 

تا نماند دیگر از من یادگاری
 

در خزانی یا بهاری
 

بسوزان
 

بسوزان
 

شعرهایم را بسوزان
 

برگ برگِ خاطراتم را بسوزان

 

تا نماند قصه ای از آشنایی
 

تا شود خاموش فریاد جدایی
 

تا نماند دیگر از من یادگاری
 

در خزانی یا بهاری
 

بسوزان
 

بسوزان
 

شعرهایم را بسوزان
 

برگ برگِ خاطراتم را بسوزان.



بیا ز سنگ بپرسیم- فریدون مشیری

درونِ آینه ها درپی چه می گردی ؟

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایتِ فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم

زانکه غیر از سنگ

کسی حکایت فرجام را نمی داند

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است

نگاه کن

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

چه سنگبارانی !

گیرم گریختی همه عمر

کجا پناه بری ؟

خانه خدا سنگ است

به قصه های غریبانه ام ببخشایید

که من

که سنگ صبورم

نه سنگم و نه صبور

دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد

چه جای دل که درین خانه ، سنگ می ترکد

در آن مقام ، که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم

دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است

بیا ز سنگ بپرسیم

نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آینه ها در پی چه می گردی ؟


زره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی

چه شود به چهره زرد من نظری از برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من دواکنی

تو شهی و کشور جان ترا٬ تو مهی و جان جهان ترا
زره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی

زتو گر تفقد و گر ستم بود آن عنایت و این کرم
همه خوش بود زتو ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون بدل شکسته ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین که زنی بتیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطـــــــــــــــا کنی

تو که هاتف از برش این زمان روی ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی او نظر از چه سوی قضا می کنی

"هاتف اصفهانی