دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بیا تا برایت بگویم

بیا تا برایت بگویم
چه می کشد آنکه غریب است در ازدحام آشنا .........
در ازدحام بی کسی
فریاد زنم خدایا
جانم بر لب آمد
از اینهمه ملامت
اما ................................
سکوت من دوباره
در ازدحام بی کسی
باشد حدیث دیگری.
................................

دریا ...غروب...و من!

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار         نیافتم که فروشند بخت در بازار

کفن بیاور و تابوت و جامعه نیلی کن             که روزگار طبیب  است و عافیت بیمار

مرا زمانه طناز دسته بسته و تیغ                 زند به فرقم و گوید که هان سری میخار

زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی      کنم جوشن تدبیر و هم دفع مضار

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد              من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

عجب که نشکنم این کارگاه مینایی               که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار

 

 

 

در حوالی خیابان خاطره

اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی ..
عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!
کنار دلتنگی دفاترم!
در گلدان چینی اتاقم!
در دلم …
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب تو را،
از آنسوی سکوت خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ستاره باشد،
پس دلواپس ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی …

یغما گلرویی

این شعر خواندنی

این عشق ماندنی

این شور بودنی ست



این لحظه های پر شور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست


شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

(حمید مصدق )

تو مرا معنا کن

تو مرا معنا کن

من که در خلوت ترد تو مجسم شده ام

من که در هر نفست شیفته

در تو تکرار مکرر شده ام

تو مرا معنا کن

بگذرانم ز گل صورتی ی حوصله ها

بگذرانم ز پل همهمه ی تنهایی

بنشانم به سکوت سرخ تجربه ها

نفسم می گیرد

تو مرا معنا کن.

بال خوشحالی من وا شده است

چشمه ی شادی من راهی عالم شده است

همچنان مغشوشم

بوی باران

تپش نبض سلام

دلخوشم ساخته است

تو مرا معنا کن

مگذارم که چنین بر جسد شادی خود خیره شوم

خسته و لخته و فرسوده شوم

من که بی تاب و پریشان همه شب

به تن شعر شبیخون زده ام

و چه گستاخ برایت غزلی ساخته ام

که ز عطر خوش آن مست شوی

لولی سرمست شوی

بنگر ای دلک منتظرم

قاصدک ها گویی

که ز پشت پلک پنجره ها

خبری یا که پیامی دارند

چشم های نگرانم متلاشی شده  است

و صدای  لیز آمدنت

باورم گشته کنون

مکشانم به پس پرده ی  تاریک جنون

از شگفتی های چشم تو در باغ وجود

چشمه ای کاشته ام

چه روان بر همه رگهای خیالم جاری

و به آن می بالم

انقلابی گویی

در تنم می روید

و هوای هوس پیروزی

منقلب کرده مرا

ای که در هر نفسم

قصه ای خوب و مکرر شده ای

ای که از اوج همه خواهش ها

باز تو برتر شده ای

بگذرانم ز حریر عشقت

و مرا معنا کن....

 

از: خانم پوران کاوه