دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خوب ترین حادثه

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام

چه دردیست ....

چه دردیست در میان جمع بودن

 

ولی در گوشه ای تنها نشستن

 

برای دیگران چون کوه بودن

 

ولی در چشم خود آرام شکستن

 

برای هر رقیب شعری سرودن

 

ولی لبهای خود همواره بستن

 

چه دردیست در میان جمع بودن

 

ولی در گوشه ای تنها نشستن

.....می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

کاش

کاش می شد ما بهاری می شدیم

خیس آواز قناری می شدیم
 

کاش از خوبان عالم می شدیم
 

توبه می کردیم آدم می شدیم
 

کاش نامردی نصیب ما نبود
 

درد بی دردی نصیب ما نبود
 

کاش چوپان دل ما عشق بود
 

پاسبان محمل ما عشق بود
 

کاش در یک شبی سبز و شگفت
 

عشق نیز از ما بیعت می گرفت


بی تو من زنده نمانم

بی تو طوفان زده دشت جنونم
 

صید افتاده به خونم
 

تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
 

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
 

بی من از شهر سفر کردی و رفتی
 

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
 

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
 

تو ندیدی ...
 

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
 

چون در خانه ببستم،
 

دگر از پا ننشستم
 

گوئیا زلزله آمد،
 

گوئیا خانه فروریخت سر من
 

بی تو من در همه شهر غریبم
 

بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
 

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
 

تو همه بود و نبودی
 

تو همه شعر و سرودی
 

چه گریزی ز بر من
 

که ز کویت نگریزم
 

گر بمیرم ز غم دل
 

به تو هرگز نستیزم
 

من و یک لحظه جدایی؟!
 

نتوانم، نتوانم
 

بی تو من زنده نمانم