دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

پرم از جای خالی

نوازش از من می خواهی و من


پرم از جای خالی ی

همه نوازش های نشده . . .

نگاه از من می خواهی

از دو چشمم

و من

سراپا نگاهم و

اینهمه مردمک انتظار را در من

نمی یابی . . . .

" امیر بابک یحیی پور "

مرا به خانه‌ام ببر

شب‌آشیان شب‌زده
چکاوک شکسته پر
رسیده‌ام به ناکجا
مرا به خانه‌ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده‌ای و بغض من

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست

مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند
که شب ترانه‌ساز نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه‌ام ببر
اگر چه خانه خانه نیست

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

مرا به خانه‌ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند
که شب ترانه‌ساز نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه‌ام ببر
اگر چه خانه خانه نیست

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

ما هنوز خیلی چیزها به دنیا بدهکاریم

ما هنوز خیلی چیزها به دنیا بدهکاریم
گرفتن عکس های دونفر
قدم زدن های بی دلیل در زیرباران
صدا زدن های بی دلیل یکدیگر
نگاه های بی دلیل که تا امتداد دنیا راه دارد
ما هنوز به این دنیا بدهکاریم  

نیامدم که بمانم

نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟  

(بخشی ازگفتم بمان نماند - یغماگلرویی )

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستَت‌ می‌داشتَم‌ !

بانوی‌ من‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستَت‌ می‌داشتَم‌ !

در عصری‌ مهربان‌تَر و شاعرانه‌تَر !

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ْ ،

عطرِ یاس‌ْ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حِس‌ می‌کرد !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصرِ شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !

در عصرِ هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌

و نامه‌های‌ نوشته‌ شُده‌ با پَر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارَنگ‌ !

نه‌ در عصرِ دیسکو ،

ماشین‌های‌ فِراری‌ و شلوارهای‌ جین‌ْ !

 

دِلَم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌ !

عصری‌ که‌ در آن‌

گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ِ دریایی‌ حاکم‌ بودند !

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،

عاشقان‌ ،

شاعران‌ ،

کودکان‌

و دیوانگان‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بَر گُل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ سِتَم‌ نبود !

ولی‌ افسوس‌ !

ما دیر رسیدیم‌ !

ما گُل‌ِ عشق‌ْ را جستجو می‌کنیم‌ ،

در عصری‌ که‌ با عشق‌ْ بیگانه‌ است‌ !

 

نزار قبانی / از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی