دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم

خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم
 

تمام تن شدم زخمی ز تیغ هم قطارانم
 

خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری
 

از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری
 

هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا
 

در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا
 

هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان
 

ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان
 

همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند
 

به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند

بیا عاشقی را رعایت کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم

از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند

از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان

غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود

عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد

حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند

ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق

چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند

سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان

به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:

«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است

بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار

که پروانه برد با دو بال حریق»

در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم

مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق

بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم

ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست

چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند

سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم

حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
**********
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترّنم شیرین ، به آن تبسم مهر
به ان نگاه پر از آفتاب ، می نگرند.
***********
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
تو را به نام صدا می کنند!
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه ،
زیر درخت ها،
        لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند.
**********
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست
طنین شعر نگاه تو در ترانه من.
تو نیستی که ببینی ، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من.
**********
 
تو نیستی که ببینی ، چگونه ، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه ، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی ، دل رمیده من
به جز تو ، یاد همه چیز را رها کرده ست.
 
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین ،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!

باور کن هیچ کجای دنیا

باور کن هیچ کجای دنیا
 

بوسه برای اتفاق افتادن نیست
 

همان طور که تو برای رفتن نبودی
 

به خدا راست می گویم
 

وقتی دست هایت مال من نیست
 

خط عمر کف دستم
 

روز به روز کوتاه تر می شود 

 

"مهدیه لطیفی"

کوچ بنفشه‌ها - شفیعی کدکنی

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک