دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تخم شراب(شادروان اسماعیل شاهرودی)

تا نام او( حسنعلی جعفر)

بر لوح این زمانه بماند به یادگار،

نام مرا نوشت به دفترچه خیال

و آن شب که مست بود

عکس مرا کشید

اما به جرم لذت یک لحظه پدر

یک چند در عذاب به سر برد مادرم

بعد از هزار رنج

فارغ شد ازکشیدن بار من عاقبت

و من

تا چشم های خویش گشودم

دیدم که شیرخواره دامان آن زنم،

دیدم که با کلاف نخ آنچه هست و نیست

خواهم به اوج آسمان برسانم

پرواز بادبادک خود را

 

تخم شراب بودم و بیچاره مادرم

دایم ز دست من

در اضطراب بود

ناچار

آن اشتباه کار

تا وا رهد ز شور و شر من( به قول خود)

دستم گرفت و سوی مدرسه ام راند

 

در مدرسه به خاطر ساری که از درخت

بیخود پریده بود،

آشی که گرم ماند

بسیار بوته گل که معلم ز چوب خویش

بر پای من نشاند

 

هر وقت کاغذ و دوات فریدون

یا دفتر و کتاب منوچهر

بر جای خود نبود،

هر کس چو من لباس مندرسی داشت، مدرسه

می شد به او ظنین،

اما من این میانه نمی دانم از چه رو!

بی اعتنا به این همه بودم

تا کار درس را

چون سنگ کندم از جلوی پای زندگی!

 

در زندگی

چندی به گردش فلک و ( چرخ کجمدار)

بودم امیدوار.-

هر جا نشانه ای ز دری بود کوفتم،

لیکن ز پشت در

هرگز کسی به درد دلم پاسخی نداد

با آن که پای من

چون دست های شاه( ندانم چه چیز)...شیر

تا عرش رفته بود،

ماندم جدا همیشه من از کاروان پول

 

باری، به راه ها

آنها که کوله ای ز طلا بار داشتند

پا را به روی شانه من می گذاشتند

و من

در آن زمان به راه

بودم خری که بار طلاهای دیگران

بر دوش می کشید

آخر که پای آبله دارم ز راه ماند

ویلان به شهرها سگ آواره ای شدم

 

قلاده ای به گردن من این زمان نبود

تا هر کجا که صاحب من خواست

زان سو گذر کنم،

یا پشت یک حصار بمانم در انتظار

تا هر زمان که عابری از راه خود گذشت

ارباب خویش از ته بستر خبر کنم

 

اینک منم!

( محصول زحمت حسنعلی جعفر)

آواره ای که همچو پدر ناشناس ماند،

هرگز ولی چو او

در انتظار لقمه نان با دو چشم مات

بر دست صاحبان طلا زل نمی زنم

زل می زنم ولی

دائم به چشم باز

بر دست مردمان بی سر و بی پا،

زیرا به عقل ناقصم از سال های سال

جستم به دست خلق

راه نجات نوع خودم را!

بی من، کجایی؟

کجایی مسافر دوردست ها

دلم تنگت است

و این دلتنگی را با تمام وجود فریاد می زنم

فریاد می زنم که چشم به راه آمدنت هستم


کجایی ای مسافر خسته ی من
چرا رد پایت را حس نمی کنم
چرا نشانه هایت را گم کرده ام؟
بی من چگونه روزگار می گذرانی؟
آیا تن خسته ات را مرهمی هست؟
آیا دستی نوازشت می کند؟
یا بوسه ای هست تا آرام شوی؟

دستهایت امن تو را
در این عصرهای بارانی
کنار این عادت همیشگی کم دارم

در این غروب های سرد زمستانی
جایت در کنارم خالیست
در کدامین جاده در حرکتی
که تو را اینگونه دور می پندارم؟

کجایی مسافر لحظه های من
بی تو این شبها همچون هزار و یک شب می گذرد
پس کی بازمی گردی به آغوش این عشق ممنوع ؟؟؟
دلم هوای تو را دارد
مرا بی خبر مگذار....

کوچه(استاد شادروان حسن هنرمندی)

دل من کوچه خاموش و تهی ست                          


جاده ای گمشده در باران ها


خوابش آشفته زرویایی تلخ                                  


خسته در پیچ و خم هذیان ها


راه گم کرده شبها همه شب                                


با سحر عشق نهان می ورزد


با غمی گمشده دارد پیوند                              


دل من با دل شب می لرزد


کس به پایان شب من نرسد                          


راه این کوچه ندارد انجام


لیک افتاده بر این جاده دور                       


سایه رهگذری بی فرجام


دل من کوچه خاموش و تهی ست               


جاده ای گمشده در باران ها


سایه پرداز سکوت وسیهی ست                  


خسته در پیچ وخم هذیان ها

خانه مادر بزرگ

هنوز خانه مادر بزرگ یادم هست
حیاط, حوض, درخت سترگ یادم هست
هنوز قصه شنگول و حبه انگور
فریب و حقه ی آن روز گرگ یادم هست

کنار باغچه مادر بزرگ ریحان داشت
... همیشه یک سبد از آن برای مهمان داشت
پسین هر شب جمعه, حیاط آب زده
و عشق بود که در آن حیاط جریان داشت

خلاصه زندگیش پر ز غنچه های امید
دلی که گر چه غم آلود بود, می خندید
و آن نگاه قشنگش پر از تماشا بود
درست مثل اقاقی, شبیه یاس سپید

چه زود بود که لبخند بر لبش ماسید
عروسکم کمی از اتفاق می ترسید
خلاصه قصه مادر بزرگ من این بود
... و یک کلاغ که هرگز به خانه اش نرسید

مریم وزیری

نقاب

پشت این نقاب خنده

پشت این نگاه شاد

چهره ی خموش مرد دیگریست

مرد دیگری که سالهای سال

در سکوت انزوای محض

بی امید بی امید بی امید زیسته

مرد دیگری که پشت این نقاب خنده

هر زمان به هر بهانه

با تمام قلب خود گریسته

...

مرد دیگری نشسته پشت این نقاب شاد

مرد دیگری که روی شانه های خسته اش

کوهی از شکنجه های نا رواست

مرد خسته ای که دیدگان او

قصه گوی قصه های بی صداست

پشت ابن نقاب خنده

بانگ تازیانه میرسد به گوش :

صبر , صبر , صبر , صبر

وز شیارهای سرخ

خون تازه میچکد همیشه

روی گونه های این تکیده ی خویش

....

مرد دیگری نشسته , پشت این نقاب خنده

با نگاه غوطه ور میان اشک

با دلی فشرده در میان مشت

خنجری شکسته در میان سینه

خنجری نشسته در میان پشت

...

کاش میشد از میان این ستارگان کور

سوی کهکشان دیگری فرار کرد

با که گویم این سخن که درد دیگریست

از مصاف خود گریختن

وین همه شرنگ گونه گونه را

مثل آب خوش به کام خویش ریختن

ای کرانه های جاودانه نا پدید

این شکسته ی صبور را

در کجا پناه میدهید؟

پشت این نقاب مرد دیگریست