دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو ای پاکترین خاطره ها

من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات


و از این غربت تلخ


که به اجبار به پایم بستند


می گریزم از شب


می گریزم از عشق


و تو ای پاک ترین خاطره ها


همه جا در پی تو می گردم...

در حسرت دیدار تو

آغازی باید

رویش گلها را

بارش باران را

آغازی باید

بگذار ندانند آن روز به ما چه گذشت

بگذار ندانند با ستاره چه رازی گفتم آن شب

صدای گنجشکان

نوای زندگی آسمان خاموش است

نوای فریادی دیگر ...

از گلوگاه انسانی دیگر

بهار در کف توست

بهار در تن تو

جریان می یابد

آغازی باید ... حضور تو  ،  بهار را جان داد

باز هم یک احساس از تلاطم وجودم بر خواست

مثل آن حس دیرینه

زده قلبم از سینه بیرون

چشمم در پیچ و خم کوچه عشقش جان میداد

و نگاهم به نگاهش عهد شادی میبست

و زمان عقربه ها را به مهمانی معکوس میخواند

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست


کیستی

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند

که تا آخر عمر با من خواهد ماند ...

گفتم کیستی ؟ گفت : غم .

خیال میکردم غم نام عروسکی است

که میتوان با آن بازی کرد ...

ولی حالا فهمیدم که :

خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم ...!



آی آدمها من عاشقم....

با تو شادم و با تو دلخوشم... تا تو را دارم... گاهی می خندم و گاهی از شکستن می گویم و می نویسم... نفس ، با تو من به آسمان می رسم... از سرمستی با توبودن دارم نفس می کشم این لطافت کویر یزد را... با تو می تابم و بر تو که تمام من تمام تو شده است.
و تمام تو تمام من!... با من بتاب بر من بتاب.
من مهتاب کویری ام و به کویری دلم و به دریایی نگاه غرق عطشم تو را اشقانه نفس می کشم... من دوستت دارم...
نفس کویر را سر می کشد دلم چون جام پر از عسل....
همنفسانم به دل سپردگی من عادت می کنید ......گاهی آنچنان ابر تیره ئ غم روی آسمان دلم می نشیند که غم را برای مدتی در دلم میهمان می کند...
مار چشمانش می کند این دل سر مست از نفس گرمش را...
دوستت دارم ......همنفس......نفسم......
من امشب مستی ام سر به اوج آسمان دارد........تحمل کن مرا که می نویسم از دلبری عشقم...
من دوباره مستم و شیشه ئ غم را با دست یار شکستم...
دوستت دارم با تمام خماری دل....هنوز هم آنقدری هوش و حواس در من مانده است که بتوانم در کمال صحت عقل فریاد زنم...
آی آدمها من عاشقم.... با تو به اوج آسمان می رسم و از هرچه دریاست می گذرم تا به تو برسد کویر دلم.

صید

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با عشق بشویم
با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی
خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی
تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم