دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

زندگی باید کرد !

زندگی باید کرد ! 

گاه با یک گل سرخ
 
گاه با یک دل تنگ 
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
 
زندگی باید کرد ! 
گاه با غزلی از احساس
 
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس 
زندگی باید کرد !
 
گاه با ناب ترین شعر زمان 
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
 
زندگی باید کرد ! 
گاه با سایه ابری  سرگردان
 
گاه با هاله ای از سوز پنهان 
گاه باید رویید
 
از پس آن باران 
گاه باید خندید
 
بر غمی بی پایان 
لحظه هایت بی غم
 
روزگارت آرام

شطرنج زندگانی

گرچه در شطرنج سخت زندگانی باختم

لاجرم با هر غم و درد و عذابی ساختم

 


زیر شلاق حوادث آنقدر خونین شدم

 


تا به آنجائی که دل در موج خون انداختم

 


این منم تنهاترین در لحظه های واپسین

 
یک گل خوشرنگ سبز آرزو نشناختم

 


آشیان آرزویم سوخت و ویرانه شد

 


عشق در آوار باورهای من افسانه شد

 


شعله ای بر پا نبود جز شعله های گرم عشق

 
عشق هم خاکستر سرد مرا بیگانه شد

 


پوپک آواره ای گشتم که باد مهرگان

 


لانه اش بر باد داد و تا ابد بی لانه شد

تو و من

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم

تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی

و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان

و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف

و من در آرزوی قطره های پاک بارانم

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار

و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم

و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم

تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر

و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم

بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من

ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم

شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم

هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم

تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد

و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم

تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت

و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم

تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد

و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم

شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده

و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد

که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم

غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست

و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم

به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست

قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم

بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد

دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم