دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

در حسرت دیدار تو

آغازی باید

رویش گلها را

بارش باران را

آغازی باید

بگذار ندانند آن روز به ما چه گذشت

بگذار ندانند با ستاره چه رازی گفتم آن شب

صدای گنجشکان

نوای زندگی آسمان خاموش است

نوای فریادی دیگر ...

از گلوگاه انسانی دیگر

بهار در کف توست

بهار در تن تو

جریان می یابد

آغازی باید ... حضور تو  ،  بهار را جان داد

باز هم یک احساس از تلاطم وجودم بر خواست

مثل آن حس دیرینه

زده قلبم از سینه بیرون

چشمم در پیچ و خم کوچه عشقش جان میداد

و نگاهم به نگاهش عهد شادی میبست

و زمان عقربه ها را به مهمانی معکوس میخواند

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد