دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به آسانی مرا از من ربودی

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند : دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است ، اما ! ... نوش داروست

امشب به یاد تک تکِ شب ها دلم گرفت

امشب به یاد تک تکِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهابِ خیسِ ورق ها، دلم گرفت
از خواندن تمام خبرها تنم بسوخت
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو
در آتشِ گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت
یک ردِ پا که سهمِ من از بی نشانی است
از ردِ خون که مانده به هر جا، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم، درآمدم از پا دلم گرفت

چشمان تو

دلم از روز ازل در پی چشمان تو بود

من عاقل همه شب شاعر نادان تو بود

خود اگر زخم ز صد خنجر فولادی داشت

همه جا دست دعا.... در پی درمان تو بود

من خو کرده به هر غربت غم می‌دیدم

دل غمگین من از گوشه نشینان تو بود

به گمانت که کویر دل تنها شده‌ام،

همه‌ی عمر فقط تشنه‌ی باران تو بود؟

کاش ای کاش که قلب تو مرا می‌فهمید

عشق یعنی: دل من سخت پشیمان تو بود

عاشقی پرچم خود بر سر قله زدن است...

و صعودی که فقط قله‌ی آسان تو بود

تو مرا خط زده‌ای تا برسم آخر خط

غافل از آن‌که غزل نقطه‌ی پایان تو بود

مهدی بیاضی

 

از عشق لبریزم

هوا سرد است 

و من از عشق لبریزم 

چنان گرمم.. 

چنان با یاد تو در خویش سرگرمم 

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست ! 

هوا سرد است اما من 

به شور و شوق دلگرمم 

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است ! 

تو را هر شب درون خواب می بینم 

تمام دسته های نرگس دیماه را در راه می چینم 

و وقتی از میان کوچه می ایی ... 

و وقتی قامتت را در زلال اشک می بینم ... 

به خود آرام می گویم :دوباره خواب می بینم ! 

دوباره وعده دیدارمان در خواب شب باشد 

بیا...من دسته های نرگس دیماه را در خواب می چینم !!

کاش میشد تا خدا پرواز کرد

کاش میشد تا خدا پرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون کبوتر در هوا
کاش میشد این دلم دریا شود
باز عشقی اندر او پیدا شود
کاش میشد عاشقی دیوانه شد
گرد شمع یار چون پروانه شد
کاش میشد جان ز تن بیرون شود
چشم از هجران او پر خون شود
کاش میشد از خدا غافل نبود
کاش در افکار بی حاصل نبود
کاش میشد بر شیاطین چیره شد
تا رها از بند با این شیوه شد
کاش دستم را بگیرد توی دست
تا شوم از دست او من مست مست
کاش میشد مست باشم تا ابد
سر بر آرم دست افشان از لحد
کاش میشد تا که در روز جزا
شاد باشم از عمل پیش خدا
کاش میشد یک نفس دیدار یار
تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار