با تو شادم و با تو دلخوشم... تا تو را دارم... گاهی می خندم و گاهی از شکستن می گویم و می نویسم... نفس ، با تو من به آسمان می رسم... از سرمستی با توبودن دارم نفس می کشم این لطافت کویر یزد را... با تو می تابم و بر تو که تمام من تمام تو شده است.
و تمام تو تمام من!... با من بتاب بر من بتاب.
من مهتاب کویری ام و به کویری دلم و به دریایی نگاه غرق عطشم تو را اشقانه نفس می کشم... من دوستت دارم...
نفس کویر را سر می کشد دلم چون جام پر از عسل....
همنفسانم به دل سپردگی من عادت می کنید ......گاهی آنچنان ابر تیره ئ غم روی آسمان دلم می نشیند که غم را برای مدتی در دلم میهمان می کند...
مار چشمانش می کند این دل سر مست از نفس گرمش را...
دوستت دارم ......همنفس......نفسم......
من امشب مستی ام سر به اوج آسمان دارد........تحمل کن مرا که می نویسم از دلبری عشقم...
من دوباره مستم و شیشه ئ غم را با دست یار شکستم...
دوستت دارم با تمام خماری دل....هنوز هم آنقدری هوش و حواس در من مانده است که بتوانم در کمال صحت عقل فریاد زنم...
آی آدمها من عاشقم.... با تو به اوج آسمان می رسم و از هرچه دریاست می گذرم تا به تو برسد کویر دلم.
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ