دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

باتو(دکتر علی شریعتی)

باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

 

باتو، دریا با من مهربانی می کند

باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

باتو، من با بهار می رویم

باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم

باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم

باتو، من در هر شکوفه می شکفم

باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم

باتو، من در روح طبیعت پنهانم

باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

 

خنده ات را از من مگیر

نان را از من بگیر ، اگر می خواهی
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه ...
عشق من ، خنده ی تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند...
زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته...

خنده ی تو، در پاییز
در کناره ی دریا
موج کف آلودش را
باید برفرازد
ودر بهاران ، عشق من
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم

بخند بر شب
برروز ، برماه
بخند بر پیچاپیچِ خیابان های جزیره
بر این پسربچه ی کم رو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند
نان را ،
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم
  
  " پابلو نرودا "

دل بیمار

دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است  

 

چاره کن درد کسى کز همه ناچارتر است  

 

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن  

 

که ز مژگان سیاه تو نگون سارتر است  

 

گر تواش وعده دیدار ندادى امشب  

 

پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟ 

  

هر گرفتار که در بند تو می نالد زار 

 

 مى برد حسرت صیدى که گرفتارتر است  

 

عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست 

 

 عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

دلم تنگ است

دلم تنگ است
نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی
پریشان حالم و بی تاب می گریم
و قلبم بی امان محتاج مهر توست
نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من
به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه می گریم
و میخواهم
پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل
دلم تنگ است و تنهایی به لب می آورد جانم
بیا تا با تو گویم از هیاهوی غزیب دل
که بی پروا تلنگر میزند بر من
و میگوید به من نزدیک نزدیکی
به دنبال تو میگردم
به سویت پیش می آیم
چه شیرین است
پر از احساس یک شادی نابم من
و گویم با تو ای جانا
که آری تا ابد من دوستت دارم


شیشه پنجره را باران  شست

از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست»
هر نفس، بوی تو آید اینجا
هر نفس، نام تو را گویم من
یاد تو خاطرم آید هر جا
گرچه تنهایم و از تو دورم
لیک، سرشارم از خاطر تو
لیک، با شادی تو مسرورم
گرچه یک لحظه نبودم با تو
بودم اما شب و روز
شاد با خاطر زیبای تو
مهربانی و سراسر خوبی
خوب و زیبا
تو چقدر خوشرویی

نفسم، بازدمم، یاد منی

                                                                  شاعر:میلاد قزللو