دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

امانم بده

درد بی درمان من
گفتنی نیست
واژه ای لب وا نکرد
با نفس خسته ی من
شعر بی آغاز و انجام سکوتم
در اجاق سینه ی من
روشنی نیست
قصه از آغاز، پایانی ندارد
زخم عشق دوست درمانی ندارد
باد، نجواهای ما را با خودش برد
راز ما پیدا و پنهانی ندارد
امانم بده
در این بی کسی
که در خود شکست
آیینه ی باور من

فاصله(حمید مصدق)

در میان من و تو فاصله هاست


                    گاه می اندیشم


می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری 


تو توانایی بخشش داری


دستهای تو توانایی آن را دارد ؛


که مرا 


        زندگانی بخشد


چشمهای تو به من می بخشد ،


شور عشق و مستی


و تو چون مصرع شعری زیبا


سطر برجسته ای از زندگی من هستی


من پذیرفتم شکست خویش را

من پذیرفتم شکست خویش را


پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

جاده ی قلب

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست  

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست 

 آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد  

که در او از مه شادی اثری نیست که نیست 

 شاید این قسمت من بود که بی کس باشم 

 که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست  

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت  

حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست  

بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا  

بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست  

شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من 

 با من شب زده حتی سحری نیست که نیست  

کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان  

که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست

شب های بی پایان

از این شب های بی پایان،  

چه می خواهم به جز باران  

که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم  

نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم  

و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...  

به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،  

دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند 

 نه همدردی، نه دلسوزی، 

 نه حتی یاد دیروزی... 

 هوا تلخ و هوس شیرین  

به یاد آنهمه شبگردی دیرین، 

 میان کوچه های سرد پاییزی  

تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟  

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم  

تو جاری کن که من دیگر برای زندگی 

 از اشک خالی و پر از دردم ببار امشب!  

من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم 

. ببار امشب که تنها آرزوی پاک این دفتر گل سرخی شود روزی!  

ودیگر من نمی خواهم از این دنیا نه همدردی،  

نه دلسوزی، فقط یک چیز می خواهم!  

و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...