دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو را به خاطر ...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله  می دارم

ا به خاطر عطر نان گرم های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست میدارم

شبت خوش باد من رفتم (حکیم سنایی)

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غم‌خور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایه‌ی کفری
ز جور هر دو آفت‌گر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

اشعار دل انگیززززززززز!

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند.
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.
شاعرسرود:
سال ها بود که تو را می کردم

همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی

درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم

وصف روی گل زیبای تورا

تا ته دسته فرو خواهم کرد

خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود

قد رعنای تو از این درگاه
مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به فقیران بز و میش و به یتیمان زر و مال
یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال

ارادتی بر در آستان دوست!

 

بیا که می‌کنمت ای نگار حور جمال / نثار جان، نبود لایق تو گر زر و مال

هزار بار فزون کرده‌ام تو را شب و روز / دعا به دولت و عمر و ثنا به جاه و جلال

شبی بیا که من بر درت نهم تا صبح / سرِ ارادت و تسلیم و عجز و بنده مثال

تو خواب بودی و تا دسته من فرو کردم / به چشم دشمنت این خنجر چو آب زلال

منم همیشه که تر میکنم درت شب و روز / زِ آب دیده که از خون شده‌ست مالا مال

زِ روی مهر و محبت بیا بخور ای دوست / غم مرا که مرا ساخت درد و غم پامال

چه میشود که بگیری بمالی از سر مهر / مرا تو دست و به سر، دستم ای خجسته مثال

تو نیز چون پدرت کرده‌ای به دادن خوی / که بود منبع احسان و معدن افضال

همه قبیله تو بودند یکسره پشت / برای عالی و دانی به گاه تنگی حال   

 تو خوش‌ بخواب که من‌کرده‌ام برای ‌تو راست /قد شجاعت و مردانگی چو رستم زال

شبی نمیشوی آسوده تا تو را نکنند / خبر زِ راحتی ایتام و سیری اطفال

خوش آن ادیب که او میکند برادر تو / ادب که‌چون‌تو شود، در سخا و فضل ‌وکمال

ترا که خرمی‌ دل به دادن است، بده / که نیست مردم بخشنده را زیان و زوال

روا بود اگر امروز من تو ر ا بکنم / ثنا که نیست در جهان نظیر و همال

بده به مستحق و خوش بخواب تا بکند / خدا تلافی آنرا به ذره المثقال

خواننده ی گرامی لطفا ابیات را کامل بخوان و فکر بد به خود راه مده!

گذشت عمر

بجستجوی ورق پاره نامه ای دیروز

چو روزهای دگر عمر خود هبا کردم

ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود

گشودم از هم و آنسان که بود تا کردم

از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف

که یادگار بد از دوستان جدا کردم

همه مدارک تحصیلی و اداری را

ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم

کتابها که بگراندرون نهان شده بود

به پیش روی برافشانده لا بلا کردم

میان خرمن اوراقی این چنین ناگاه

به بحر فکر در افتادم و شنا کردم

بهر ورق خطی از عمر رفته برخواندم

بهر قدم نگه خشم بر قفا کرد

نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش

چگونه صرف ببازار ناروا کردم

چگونه در سر بی ارج و ناروا کاری

بخیره عمر عزیز گرانبها کردم

دریغ و درد که چشم اوفتاده بد از کار

بکار خویشتن آن دم که چشم وا کردم

برادران و عزیزان ! شما چنین مکنید

که من بعمر چنین کردم و خطا کردم

 

(دکتر لطفعلی صورتگر)