دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نازک خیالی!

دلبر که بر طرف چمن خوابیده یکتا پیرهن

ترسم که بوی نسترن از خواب بیدارش کند

از نکهت گل دوختم پراهنی بهر تنش

از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند

ای آفتاب آهسته رو اندر حریم یار من

ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کند

شمشیر کشیدن فتحعلی شاه علیه روس

گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به آنها فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرده و گفتند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید:«اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کردند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند:«اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!». شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را به طور حماسه با صدای بلند خواند: کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند:«قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه ای سکوت گفت:«حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند.» شرح زندگانی من- عبدالله مستوفی

عمر گرانمایه

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند، چنان باد دَمان
همه تقصیر من است، این که خودم میدانم

 که نکردم فکری
که تامل ننمودم، روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه ست، بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش، فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو
نتوان خندیدن
هیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آئیم؟
بعد از این چند صباح، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:

که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر بَرَد، کام رانی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این نیز، بر او عمری هست

یک نفر بانگ برآورد که او

از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند

سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش

با همه این احوال

من نپرسیدم هیچ

به چه سان دی بُگذشت؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دَمی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه توانی که ز کف دادم مُفت

من نفهمدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات

آن کسانیکه نمیدانستند زندگی یعنی چه؟

رهنمایم بودند

عمرشان طی شد

بیهوده و بی ارزش و کار

و مرا میگفتند که چو آنان باشم

که چو آنان دائم، فکر خوردن باشم

فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش
فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال
فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت:
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش فهمیدم
حال میپندارم، هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گُسَلَم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم
در ره کشف حقایق کوشم
زره جنگ، برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه، گرچه سرا پا سوزم
من شدم خلق که مُثمِر باشم
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم

سخنان دلنشین(1)

اگر آنان که از درگاه من روی بر گرداندند،می دانستند چقدر مشتاق ملا قات

 آنان هستم،هر آیینه از شوق جان می سپردند  (حدیث قدسی)

هنرمندترین نقاش کسی است که پس از گریه ی یک کودک،لبخندی

بر لبانش نقاشی کند  

(دکتر سنگری)

همه ی موجودات فریاد می کنند که خدا وجود دارد   

(ولتر)

اگر اعتقاد به خدا مشکل باشدانکارش دشوارتر است

(تنس)

شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی 

 هر شکستی که به ما میرسد از خویشتن است

(استاد شهریار)

بسیاری از مردم به این علت بدبخت هستند که فکر می کنندباید

خوشبخت تر از آنچه که هستند باشند

(آندرهمورا)

تنها کسانی می توانند جهان را اندازه بگیرند که ابعاد خود را دریافته باشند

آنکه همیشه از خود می گوید هرگز از حقیقت نخواهد گفت

وقتی هیچ کتابی برای خواندن ندارید خود را بخوانید

حباب ها همیشه قربانی هوای درون خویشند

ای کاش دوباره در خود آمدمی         تا اینکه به خویش یک زمان آمدمی

افسوس که در جهان بخود آمدنم       وقتی شد که از جهان برون آمدمی

                                                                                  (استاد حمیدی)

فقط کمی مرده ام...!

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را

با تو بودن خرج می کردم

آرام و بی صدا می گفتمت:

دلتنگم.

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد

تا لحظه ی مرگ.

دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که

در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

وقتی تازه زیر خاکی شدم

قدیمی تر ها تشر می زدند

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

در این جا

اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

می دانی؟

من نگران قلبم هستم

اگر آن را هم بخورند

دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

اینقدر از من نترس

شب سوم بعد از مرگم

آمدم به خوابت که همین را بگویم،

اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.

نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !

اما ببین...

به خدا من همان عاشق سابقم

فقط...

فقط کمی مرده ام !

همین......