دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

وقتی که ریاضی دان عاشق می شود

منحنی قامتم، قامت ابروی توست

خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست
حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا

ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور محسن هشترودی)

آرزوی گمشده (فریدون توللی)

ماه ، دل افسرده ، در سکوت ِ شبانگاه
بوسه ی غم زد به کوهسار و فرو رفت
چهره ی او بود گوئیا که غم آلود
رفت و ندانم چها که بر سر ِ او رفت
سایه فزونی گرفت و دامن ِ پندار
رفت بدانجا که بی نشان و کران بود
رفت بدانجا که خنده مستی ِ غم داشت
رفت بدانجا که اشک بود و خزان بود
خسته ز آوارگی ، به دره ی تاریک
سر به سر ِ صخره کوفت بد و بنالید
چون دل آواره بخت ِ من که هوسناک
روی بهر آستان نهاد و بنالید
راست ، تو گفتی نگاه ِ دوزخیان داشت
دیده ی اندوهبار ِ اختر ِ شبگرد
یا غم ِ آیندگان ِ خاک همی دید
کاین همه افسرده بود و خسته و دلسرد
من به شب ِ تیره بسته دیده ِ افسوس
مست ، در اندیشه های غمزده بودیم
پنجره بگشاده بر سیاهی ِ شبگیر
در پیری آن آرزوی گمشده بودم
باد بتوفید و ناگهان ز دمی سرد
شمع خموش گرفت و کلبه بیفسرد
خش خش ِ آرام ِ پایی از گذر ِ باغ
روی به ایوان نهاد و حاقه به در خورد
خاستم از جا هراسناک و سبکخیر
کلبه سیه بود و باد در تک و پو بود
کیست ؟ در آن تیرگی دو بازوی پر مهر
گرم و سبک حلقه زد به گردنم
او بود

حال من بد نیست .....!

حال من  بد نیست غم کم می خورم

کم که نه! هر روز کم کم می خورم

 

آب می خواهم، سرابم می دهند

 عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

 از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم! دیگر مسلمانی بس است

 

در میان خلق سر در گم شدم

 عاقبت آلوده ی مردم شدم

 

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

نیستم از مردم خنجر بدست

 بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

 

بت پرستم،بت پرستی کار ماست

 چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می بارد چو لب تر می کنم

 طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

 

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوشباورم گولم مزن!

 

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

 

من نمی گویم که با من یار باش

 من نمی گویم مرا غم خوار باش

 

من نمی گویم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین! شاد باش

 دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

آه! در شهر شما یاری نبود

 قصه هایم را خریداری نبود!!!

 

وای! رسم شهرتان بیداد بود

 شهرتان از خون ما آباد بود

 

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شوم تان

خسته از همدردی مسموم تان

 

اینهمه خنجر دل کس خون نشد

 این همه لیلی،کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان

 بیستون در حسرت فرهادتان

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

 بویی از فرهاد دارد تیشه ام

 

عشق از من دورو پایم لنگ بود

 قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

 تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

 فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

 

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی هست حالم دیدنیست

 حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

 گاه بر حافظ تفال می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

" ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

دل گرفته را به چه نام خوانم؟

دل گرفته را به چه نام خوانم

 

                    که بغض گونه هایش را بارانی نکند؟

                      اشک شوق دیدگان را چه اسان رسوا میکند

                       نمیدانم تو کیستی

                           ولی وقتی به چشمانت خیره شدم

 

                   مثل کودکی در مانده در صحرای بارانی دلت

 

                        , دستانم بی پناهی را در اغوش کشید!

             من تو را نشناختم ولی خودم را چه خوب شناختم

                   من گمشده ی دیدگان معصومت بودم!

                 چقدر سکوت تلخ مهربانه ات برایم مرگ بار بود!

 

                       در شبهای بارانی دلم هوای پرسه زدن میخواهد

از دست این روزگار!

از این دنیای روی اب دلم به تنگ امده است

«روزی تو خواهی آمد»

دلم گرفته است؛ چشمانم برای دیدنت بهانه می گیرند. نمی دانم با جای خالیت چه کنم؟

یک چیز را می دانی؟ بی تو، نفس کشیدن هم خفگی می آورد.

دلم گرفته است، دیروز گریه کردم، امّا، گریه هم آرامم نکرد. بگذار رک و راست بگویم کم کم دارم خسته می شوم؛ خسته از این زمانه شوم.

این روزها، کمترین چیزی که تقسیم می شود، باور است؛ باور. در عوض هر قدر بخواهی، تردید می یابی و نا امیدی.

دیشب یکی می گفت: «او اگر آمدنی بود، تا به حال آمده بود.» شنیده بودم که سالهای دوریت طولانی می شود، آنقدر که بعضی آمدنت را منکر می شوند و بعضی هم، بودنت را.

خسته ام، خسته از این ثانیه ها که بی تو می گذرند. خسته از این لحظه های خاکستری، لحظه های خالی از حضور سبز تو.

خسته ام، دلم گرفته است. تو که نیستی، نرخ سیمان هر روز بالا می رود، امّا از قدر ایمان هر دقیقه کاسته می شود. تو که نیستی از آسمان غفلت می بارند و در زمین پخش می کنند. صدای شیطان هم از در و دیوار فضا را پر می کند.

امید آمدنی ام، می دانم می آیی، امّا کی؟


(سید هادی موسوی)