ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وصیت کرده ام!!!
به خود که آمدم
گرفتار بودم
گرفتار چشمهایی که اسیران آن
یا قلندران شب شکنند
یا مسافران گرمازدهء عشق خورشیدی
و اما من
هنوز نمی دانم کدامم
اما می دانم که هستم!
از تو چه پنهان
وصیت کرده ام
بعد ازهفت بار طواف عشق
مرا درخلوت ترین شبستان چشمانت دفن کنند
تا مبادا
گذر قطره اشکی
غبار نشسته شده از حیای عشق را
از جسمم بر گرفته
دریایی را خروشان
و امواج متلاطم آن سرود رسوایی عشقم را
آواز دهد
آری من وصیت خود را کرده ام!!!
زشور عشق ندانم کجا فرار کنم |
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است گر بسوزاند در آتش دلکش است تا بینی عشق را ایینه وار هر چه می خواهی به دنیا نگر عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق را دریاب و خود را واگذار عشق هستی زا و روح افزا بود |