دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

 

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

 

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

 

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

 

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

 

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

 

ز روزگار میاموز بی وفایی را

 

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

 

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

 

شکایت شب هجران که می تواند گت

 

حکایت دل ما با نی کسایی کن

 

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

 

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

 

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

 

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

                                                                                         " هوشنگ ابتهاج"

نفرین به سفر

ما چون دو دریچه روبروی هم

 

آگاه ز هر بگو مگوی هم

 

هر روز سلام و پرسش و خنده

 

هر روز قرار روز آینده

 

عمر آینه بهشت ، اما آه

 

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

 

اکنون دل من شکسته و خسته است

 

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

 

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد

 

نفرین به سفر ، که هر چه کرد ، او کرد

 

«مهدی اخوان ثالث»

میخواهم ببینمت

هرگاه میخواهم ببینمت


میروم زیر اسمان خدا


همانی که تورا بمن هدیه داد


یادت می اید؟!


خدارا میگویم!!


ابرها هم با من بازی میکنند


ادای لبخندت را در می اورند


من هم بی اعتنا به جا و مکان


فقط خیره خیره نگاه میکنم


و باز هم محو میشوم!


دیگر طاق اسمان من


شده است لبخند ابرگونه ی تو


که نگاهم را نوازش میکند!

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
 

شعر از :آقای فاضل نظری