دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کهنه عشق

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو، عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی

شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم

ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی ز خود بیگانه میخواهی

مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی

نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی

بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر

نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

گل باغ آشنایی- م.آزاد

گل من پرنده یی باش و به 
 

باغ باد بگذر
 

مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
 

گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی
 

که نه سرو می شناسد
 

 نه چمن سراغ دارد ؟
 

نه کبوتری
 

که پیغام تو آورد به بامی
 

نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
 

نه بنفشه یی
 

 نه جویی
 

 نه نسیم گفت و گویی
 

نه کبوتران پیغام
 

نه باغ های روشن
 

گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
 

به کدام راه خواندی
 

 به کدام راه رفتی؟
 

گل من
 

 تو راز ما را به کدام دیو
 

گفتی ؟
 

که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل
 

منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
 

 همه شاخه ها شکسته
 

به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
 

در آن سیاه منزل
 

به هزار وعده ماندیم
 

 به یک فریب خفتیم

زندگی فریب بود

زندگی فریب بود
 

همه ی لحظه هایش...
 

فریبی زیبا
 

که دل را به آنسو می کشند
 

آنسوی رویاو ماورای دیوانگی
 

میدانم خواب نیست
 

اما من این فریب دلربا را دوست دارم
 

چون او را در بطنش متولد کرد
 

و مرا با واژه ی دروغ آشنایی داد.

بگذار منتظر بمانند

می دانی؟

یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی....

دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.

حسین پناهی

دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

 

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

 

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

 

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

 

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

 

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

 

ز روزگار میاموز بی وفایی را

 

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

 

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

 

شکایت شب هجران که می تواند گت

 

حکایت دل ما با نی کسایی کن

 

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

 

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

 

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

 

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

                                                                                         " هوشنگ ابتهاج"