دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

هوای دیروز....

خدایا دلم هوای دیروز را کرده ... هوای روزهای کودکی را ...


دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم


آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ...


دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم


و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را


میخواهم خط خطی کنم


تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند


دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان


هر چه میخواهید بکشید

ا

ین بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ...


دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم


دلم میخواهد ...


می شود باز هم کودک شد ؟؟؟


راستی خدا ! دلم فردا هوای امروز را می کند؟؟؟

کاش می شد عشق را به انسان آموخت

فاصله ی غریبی است ...

بی حد ...

و تنهایی گاهی معنا پیدا می کند

زمانیکه خیره به نقطه ای ایستاده ای در غروب

کاش می شد عشق را به انسان آموخت

اما ای دریغ که چشیدنی است ...

و عشق را می توان چشید

به راحتی می توان عاشق گشت

اما هرگاه عشق به دوست داشتن بدل گشت

عشق باقی خواهد ماند

حتی با یک نگاه هم می‌توان عاشق شد و عاشق ماند

دریای مواج دلتنگی‌هایم را ساحلی نیست.

چشمهایم،

همچون ابرهای بی‌پناه بهار‌ به دنبال شانه هایت می‌گردد تا باران عشقش را نثار قلب مهربانت نماید.

خیالم،

سرخوشانه هفت آسمان عشق را می‌پیماید، شاید در آستان چشمهایت فرود آید.

زبانم،

از تکرار بی‌امان نامت خسته نخواهد شد، تا ابد!

و

دستهایم،

از خواستن هرم دستهایت …

من،

بی محابا تو را جستجو می‌کنم، در میان خاطرات سالهای گذشته‌ام

و می‌یابمت، هر ثانیه، هزاران بار.

بگذار اعتراف کنم،


حتی با یک نگاه می‌توان هزاران سال دلخوش بود و از عطر خیالت سرشار شد.

با یک نگاه‌،

می‌توان تا انتهای دنیا، چشم به راهت نشست و انتظارت را با انجیر پیر معابد قسمت کرد.

با یک نگاه،

می‌توان آرزوهای غم گرفته را خانه تکانی کرد و غبار از عینک رویاهای کهنسال روفت.

بیا،

مرا میهمان تنها یک نگاهت کن

حال من

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست ..


جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست ..


نهال بودم و در حسرت بهار


ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نیست

از خواب می پرم ... از خواب می پری ...

 از خواب ها پرید، از گریـه ی شدید

اما کسی نبود ... اما کسی ندید ... ]

از خواب می پرم ، از گریه ی زیاد

از یک پرنده کـه خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریـــــه می کنـــــی زیــر ِ پتــو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانــــــه بودم و دیوانـــــه تـــر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار مــــی کشـی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب مــــی پری انگشت هاش در ...

گنجشک پر ... کلاغ پر ... پر ... پرنده پر ...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست ؟ ! بدجور سردم است

از خواب مــی پری از داغـــی پتـو

بالا می آوری ... زل می زنی به او ...

از خواب مـــی پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره ، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبــــور ِ عاشقــی ! محـکوم ِ رابطه !

از خواب مـــی پرم از تــــــــو نفس ، نفس ...

قبل از تو هیچ وقت ... بعد از تو هیچ کس ...

از خواب می پری از عشق و اعتماد !

از قرص کـــــم شده ، از گریـه ی زیاد

از خواب مــــی پرم ... رؤیای ناتمام !

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب مـــی پــری با جیــــــــــر جیـــــــــــــر تخت

از گرمی تنش ... سخت است ... سخت ... سخت ...

[ از خواب هــــا پـــرید در تخت دیگـــری

از خواب می پرم ... از خواب می پری ...

چیزی ست در دلت ، دردی ست در سرم

از خواب مــی پری ... از خواب می پرم ... ]

" سید مهدی موسوی "