دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

اندوه تنهائی

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

" فروغ فرخزاد "

چه شود؟

چه شود به چهره زرد من،
نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من،
به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را،
تو مهی و ملک جهان تو را
زره کرم چه زیان تورا،
که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقد و گر ستم،
بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم،
چه جفا کنی چه وفا کنی
همه نوشی از می لاله گون،
زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون،
به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از درش این زمان،
روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن،
زچه رو به سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

حریم قرب خدا

به حریم قرب خدا کسی ز ره ریا ننهاده پا
نرسی به قرب خدا اگر نشود بری دلت از ریا

توکه مستی ازمی خودسری٬ توکه گشته ای زخدا بری
زچه نام قرب خدا بری؟ توکجا و قرب خدا کجا ؟

پی مال ومکنت وسیم و زر٬ مکن ازطریق خطا گذر
مفکن به غیر خدا نظر که نیفتی از نظر خدا

تو نمک چشیده ی آن شهی٬ ز قبول و رد وی آگهی 
چه بد اختری که رضا دهی٬ به هر آنچه او ندهد رضا

به توآنچه گفته مجو مجو٬ زچرا و چون سخنی مگو
همه نیکویی چو رسد ز او٬ دگراز تو چون و چرا٬ چرا؟

زگنه رسیده دوصد تعب٬ به دلت زتاب و تنت زتب
مدد از طبیب خرد طلب٬ که دهد مریض تو را شفا

زچه دل شکسته شدی بسی٬ که شکسته عهد تو را کسی
چه غم از جدایی هر خسی٬ چو تو از خدا نشوی جدا

نزنی به شهد صفا لبی٬ نرسی به لذت یا ربی
مدد ار طلب نکنی شبی٬ ز رخ نیاز و لب دعا

داد

باز آی که تا به خود نیازم بینی

بیداری شب های درازم بینی

نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا

کی زنده رها کند که بازم بینی

هر روز دلم در غم تو زارتر است

وز من دل بیرحم تو بیزارتر است

بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

بر من در وصل بسته می دارد دوست

دل را به عنا شکسته می دارد دوست

زین پس من و دلشستگی بر در او

چون دوست دل شکسته می دارد دوست

بیا دوباره دوست دارمت

بیا که دوست دارمت !!

بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.

لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.

« بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.