دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بگذار شعرم را برای تو بسرایم!


غم

امشب

بر دلم

سنگینی کوهی را معنا می کند!

چون سرمای مرموزی

از دری نیمه باز

به سوی من پر می کشی.

بگذار شعرم را برای تو بسرایم!

برای تو که همیشه با منی

در لحظه های باشکوه انبساط غم

در دنیای کوچک منقبضم

در انبساط شب

در پنجره ی کوچک منقبض من.

دوباره پرواز کرده اند

در آسمان این شب

پرنده هایی 

با بهانه ای نو

بهانه ی زندگی

بگذار شعرم را برای تو بخوانم

تا بنشیند در من

این غلیان نا به هنگام

بودن و نبودنت

آی پرنده ها

شما می دانید

که نمی توانم آسمانم را

شبم را

در آغوش بفشرم

با همه ی بودنش با من

حسرت بودنش را دارم

آی پرنده های بازگشته

از دری نیمه باز می گویم...

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟فروغی بسطامی


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

غیبت نکرده ای که شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگِه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

فقط از این نگرانم که تو تنهاتر بشوی...!


می توانی بروی قصه و رویا بشوی 


راهی دورترین گوشه دنیا بشوی


ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی 


من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی 


آی! مثل خوره این فکر عذابم می داد 


چوب ما را بخوری، ورد زبان ها بشوی 


من وتو مثل دو رود موازی بودیم 


من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی 


گره ای بود تا باز شود فهمیدم 


تو خودت خواسته بودی که معما بشوی 


در جهانی که پر از"وامق" و"مجنون" شده است 


می توانی"عذرا" باشی،"لیلا" بشوی 


می توانی فقط از زاویه یک لبخند


در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی 


بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمارد 


فقط از این نگرانم که تو تنهاتر بشوی...!

اشکهایم راپاک کن


اشکهایم راپاک کن ،حالا نگاهم کن،کمی با من دردل کن، مرا ارام کن!
بگذار سرم رابر روی شانه هایت بگذارم،بگذار دستانت را بفشارم،بگذار بگویم چقدر دوستت دارم،مرا باور کن!
با ان چشمهای زیبایت نگاهم کن ای عشق من،نگاه تو مرا دیوانه تر میکند!
نگاه زیبایت را باور دارم ،زیرا درون ان یک دنیا محبت میبینم!
نگاهت را باور دارم زیرا درنگاهت معنای واقعی عشق را میبینم وکلمه ی دوستت دارم را میخوانم،وبا تمام وجود حس میکنم که چقدر مرا دوست داری!
با نگاه عاشقانه ات نام مرا صدا میکنی ومیگویی که تنها مرا داری!
نگاهم کن که نگاهت مرا به این باور می رساند که ماهر دو یک عاشق واقعی هستیم!
با نگاه درون چشمانت راز دلت را میخوانم واین را میدانم که تو بهترینی!
نگاهم کن،با نگاهت صدایم کن،با صدایت ارامم کن!
نگاهم کن ای عشق،تا با نگاه به ان نگاه عاشقانه ات احساس خوشبختی کنم!

اشکهایم را باورکن...


پلکهای مرطوب مرا باور کن

این باران نیست که میبارد

صدای خسته ی من است

که از چشمانم بیرون میریزند