دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی- دکتر افشین یدالهی

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم  نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

شام آخر ...


سـال ها  دل  گرو  مِهــــر گُل  روی تو بود

سال ها در سر من ، عطر خوش بوی تو بود

 

جان دل خسته‌ی من غرق به  سرداب زمان

سال ها بنــد دلـم ، سلسلـه ی  موی  تو بود

 

قلب  آشفته ی  من  ، از  نفـس افتاد ،  دمی

که غضب  در نگه  و نرگس  مینوی تو بود

 

یاد آن لحظه  به  خیر ، شام  وداع  من و تو

چه  طربناک  شبی ؛ در خم  گیسوی تو بود

 

منِ   دل مرده  ،  تویی  آب   حیــات   ابدی

جان  من مات  تن و آن رخ  دلجوی تو  بود

 

یاد  آن پنجره  و  کوچه ی  پر عشق به  خیر

چشم  مشتاق دلم ، هر شبه  بر سوی  تو بود

 

تویی آن  کعبه ی  مقصود  و  دلم عابر مست

خسته پا جان حزین ،هر شبه  ره پوی تو بود

 

زهره خاموش شده  رو به افول آن همه عشق

سال ها  ماه  شبش ، پرتو  آن  روی  تو  بود

 

از: زهره طغیانی

زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم


زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند
...

سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را
لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان تنگ می‌شود

"عباس صفاری"

تو ماه را بیشتر از همه دوست می‌داشتی


تو ماه را

بیشتر از همه دوست می‌داشتی
و حالا ماه هر شب
تو را به یاد من می‌آورد
می‌خواهم فراموش‌ات کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره‌ها پاک نمی‌شود!

 

"رسول یونان"

دستت را به من بده


اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

"زنده یاد احمد شاملو"