دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بر من خرده مگیر...

بر من خرده مگیر
 

اگر پنجره را به روی
 

آفتاب همیشه مهربان با من
 

می بندم
 

اگر سرگردان می شوم
 

در خیالی
 

که مچاله شده است
 

کز کرده است بی تو
 

و اگر ماه هاست
 

نگاه نکرده ام
 

به آسمانی که "تو" اش
 

کم است
 

نفس های من
 

به سوی تو
 

بال و پر می زند
بر من خرده مگیر
 

همیشه همین است
 

روزهای بی عشق من
 

روزهای بی تو ...

گاهی که دلم ...

گاهی که دلم ...

به اندازه ی تمام غروبها می گیرد ...

چشمهایم را فراموش می کنم ...

اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند ...

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس ...

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست …

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد …

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند …

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست …

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد …

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد …

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد …

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است

تو را دوست دارم

دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
 

زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
 

دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را
 

میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند

تو را دوست دارم
 

همانند گلی
 

که هرگز شکفته نشد ولی
 

در خود نور پنهان گلی را دارد. 

ممنون از عشق تو
 

شمیم راستینی از عطر
 

برخاسته از زمین
 

که می روید در روحم سیاه
 

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
 

دوستت می دارم ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و غروری؛
 

این گونه دوست می دارمت، چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم که در آن
 

من وجود ندارم
 

و تو...چنان نزدیکی که دستهای تو
 

روی سینه ام، دست من است
 

چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
 

وقتی به خواب میروم...

"پابلو نرودا"

دیگر زمین تهی ست ...

خوابم نمی ربود
نقش هزارگونه خیال از حیات و مرگ ،
در پیش چشم بود .
شب ، در فضای تار خود آرام می گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خواب را .
در آسمان صاف ،
من در پی ستاره خود می شتافتم .

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهای زمین در فضا گسیخت !
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت !
در زیر بسترم ،
چاهی دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسیاهی رها شدم .
می رفتم آنچنان که ز هم می شکافتم !

دردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت

می ریخت ، می گسست ...
می کوفت ، می شکافت ...
وزهر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت !

انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال می کنند !
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گفتی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند !

آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را ،
کوبید و خاک کرد !
چندین هزار مادر محنت کشیده را ،
در دم هلاک کرد !
مردان رنگ سوخته ار رنج کار را ،
در موج خون کشید .
وز گونه شان ، تبسم شوق و امید را ،
با ضربه های سنگ و گل و خاک ، پاک کرد !

در آن خرابه ها
دیدم که مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که در عزا بدرد پیرهن نداشت !

زین پیش ، جای جان کسی در زمین نبود ،
زیرا که جان ، به عالم جان بال می گشود !
اما دراین بلا ،
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت !

شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد ،
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش ،
با هر نفس ، تشنج خونین مرگ را
احساس می کنم .
آوار بغض و غصه و اندوه ، بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من .

آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده دمان پاک تر ، کجاست ؟
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده ”بهار“ طربناک تر ، کجاست ؟
آوخ ! زمین به دیده من بیگناه بود !
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است .
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند !
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار جهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند !

دیگر زمین تهی ست ...
دیگر به روی دشت ،
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ های سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته از آفتاب نیست
تنها در آن دیار ،
ناقوس ناله هاست ، که در مرگ زندگی ست !

دریغا

دریغا که بی ما بسی روزگار

                     بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

              برآید که ما خاک باشیم و خشت