دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

می خواهم بدون اسارت دوستت بدارم

می خواهم بدون اسارت دوستت بدارم،  

 

با آزادی کنارت باشم،  

 

بدون اصرار تو را بخواهم، 

 

 با احساس گناه ترکت نکنم، 

 

 با سرزنش از تو انتقاد نکنم  

 

و با تحقیر به تو کمک نکنم،  

 

و اگر تو نیز با من چنین باشی، 

 

 یکدیگر را غنی خواهیم کرد

مرگ....

یک لحظه یک دم

با هاله ای ازبهت

با سایه ای از مه

در یک غروب سرد

یا با اذان صبح

در کوره راهی دور

در قالب یک نور

یا ظلمت یک شب

آری میآید

مرگ....

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
...
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد داد؟

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد داد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی
کاشکی روی تورا میدیدم
شانه بالا زدنت را
- بی قید
و تکان دادن دستت
- که مهم نیست زیاد
.تکان دادن سر را
- که عجب عاقبت مرد افسوس
کاشکی میدم
من به خود میگویم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
میپندارید بوم نا امیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
میپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند.
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست.
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست.
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا " هر که را زر در ترازو ،
زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگیزند.
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
چرا زین خواب آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟