دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دیگر زمین تهی ست ...

خوابم نمی ربود
نقش هزارگونه خیال از حیات و مرگ ،
در پیش چشم بود .
شب ، در فضای تار خود آرام می گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خواب را .
در آسمان صاف ،
من در پی ستاره خود می شتافتم .

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهای زمین در فضا گسیخت !
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت !
در زیر بسترم ،
چاهی دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسیاهی رها شدم .
می رفتم آنچنان که ز هم می شکافتم !

دردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت

می ریخت ، می گسست ...
می کوفت ، می شکافت ...
وزهر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت !

انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال می کنند !
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گفتی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند !

آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را ،
کوبید و خاک کرد !
چندین هزار مادر محنت کشیده را ،
در دم هلاک کرد !
مردان رنگ سوخته ار رنج کار را ،
در موج خون کشید .
وز گونه شان ، تبسم شوق و امید را ،
با ضربه های سنگ و گل و خاک ، پاک کرد !

در آن خرابه ها
دیدم که مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که در عزا بدرد پیرهن نداشت !

زین پیش ، جای جان کسی در زمین نبود ،
زیرا که جان ، به عالم جان بال می گشود !
اما دراین بلا ،
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت !

شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد ،
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش ،
با هر نفس ، تشنج خونین مرگ را
احساس می کنم .
آوار بغض و غصه و اندوه ، بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من .

آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده دمان پاک تر ، کجاست ؟
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده ”بهار“ طربناک تر ، کجاست ؟
آوخ ! زمین به دیده من بیگناه بود !
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است .
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند !
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار جهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند !

دیگر زمین تهی ست ...
دیگر به روی دشت ،
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ های سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته از آفتاب نیست
تنها در آن دیار ،
ناقوس ناله هاست ، که در مرگ زندگی ست !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد