دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو به قلبم هم رسیدی

من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو بهترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترینشان!
................. بعد ار تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند ... !

ولی تو به قلبم هم رسیدی

شعر سفر

همه شب با دلم کسی می گفت 

سخت آشفته ای ز دیدارش 

صبحدم با ستارگان سپید 

می رود می رود نگهدارش 
  
من به بوی تو رفته از دنیا 

بی خبر از فریب فردا ها 

روی مژگان نازکم می ریخت 

چشمهای تو چون غبار طلا 

تنم از حس دستهای تو داغ 

گیسویم در تنفس تورها 

می شکفتم ز عشق و می گفتم 

هر که دلداده شد به دلدارش 

ننشیند به قصد آزارش 

برود چشم من به دنبالش

برود عشق من نگهدارش 

آه کنون تو رفته ای و غروب 

سایه میگسترد به سینه راه 

نرم نرمک خدای تیره ی غم 

می نهد پا به معبد نگهم 

می نویسد به روی هر دیوار 

ایه هایی همه سیاه سیاه



عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم...

و گلی در مشتم...

غصه ای دارم با نی لبکی...

سر کوهی گر نیست...

ته چاهی بدهید...

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

(حسین منزوی)

جُدایی‌ این‌ است‌!

من‌ با تو باشم‌ُ تو با من‌
امّا با هم‌ نباشیم‌،
جُدایی‌ این‌ است‌!

خانه‌یی‌ من‌ُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی‌ جای‌ نگیریم‌،
جُدایی‌ این‌ است‌!

قلب‌ِ من‌ اتاقی‌ با دیوارهای‌ عایق‌ِ صدا باشد
وَ تو آن‌ را به‌ چشم‌ ندیده‌ باشی‌،
جُدایی‌ این‌ است‌!

جست‌ُ جو کردن‌ِ تو در تنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ صدای‌ تو در سخنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ نبض‌ِ تو در دستانت‌،
جُدایی‌ این‌ است‌!

غاده السمان-من با تو باشم

عاشقی ها!

این روزها
چه بی اعتماد است
عاشقی ها!
چه ساده بودم من،
که
تمام شدم به پایت
از عشق.
و تو
چون ماری
خزیدی
و رفتی
بعد ِ نیشی
که نوشم کردی !
چه ساده بودم من
برای سادگی کردن.....