دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

وقتی تو هستی من خوبم…

من خوبم به حضور تو ...  

اندکی مرا حضور باش...    

برای تصویر چشمانت قابی از نگاه التماس کردم  

 و تو با نگاهی قاب کردی لبخند مرا در مردمک چشمانت 

 و من در مردمک چشمانت خود را در تو یافتم و تو را در خود ...!  

سفر رفتی ... بی خبر ! 

 نشستم... به پای چشمانت نشستم  

ثانیه ها را برای آمدنت به قاب لحظه ها وصله کردم 

 سکوت را بهانه ایی کردم تا تو" بیایی  

و تو دلیل سکوت این دل باشی ...  

هنوز چشمانم به قاب لحظه ها خیره است  

و تو هنوز به انتظار چشمان من پایان نداده ایی  

ای آرام لحظه هایم کجایی که بدانی این قلب در حسرت دیدن نگاهت می تپد ...  

بیا ... بیا ... و این انتظار را پایان باش...!  

هنوز نگاهت در چشمانم خانه دارد ... 

هنوز بوسه هایت مهمان آشنای گونه هایم 

 و هنوز انتظار بوی سیگارت مرا جرات نفس کشیدن میدهد ... 

در کوچه پس کوچه نگاهت سری ...

حالم خوب است

حالم خوب است،

هنوز خواب می بینم ابری می آید

و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند

تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم

اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم :

تو کی خواهی مرد!؟

به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند .

مهم نیست  !

تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !

همین امروز غروب

برایش دو شعر از نیما خواندم

او هم خم شد بر آب و گفت :

گیسوانم را مثل «ری را» بباف.

 

"سید علی صالحی"

فاصله

وقتی چشمـانم را روی هم می گذارم

خواب مـرا نمی بـــرد

تـــو را می آورد !

از میان فرسنگــــها

فاصله

آن شب ...

آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...

تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

نــــور را می جســـتند ...!

و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..


تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

خاطره

- خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن را ندارم ، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه

در چشمانم خیره اگر شود کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا را شنیده باشد.

می دانم...
خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدلبه سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
                ( آنا آخماتووا)