دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

ای دو چشمت سبزه زاران

ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
میروم غمگین و نالان
بهر من اشکی میافشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
ترسم آخر در کنارم خسته وآزرده گردی
با همه خوبی و پاکی در خزان پژمرده گردی
میروم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
میروم چون می هراسم شعله ایی افسرده گردی
ای که در خوبی و پاکی چلچراغ آسمانی
قلب سردم را چه بی حاصل به سویت میکشانی
عاشق و چشم انتظاری
پاک و روشن چون بهاری
هرچه گفتم باورت شد
حیف از احساسی که داری

چشمه ایی خشک و سیاهم
خسته ایی گم کرده راهم
بگذر از من چونکه دیگر
زشت و سرتاپا گناهم
ترسم آخر در کنارم خسته وآزرده گردی
با همه خوبی و پاکی در خزان پژمرده گردی
میروم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
میروم چون می هراسم شعله ایی افسرده گردی
ای که در خوبی و پاکی چلچراغ آسمانی
قلب سردم را چه بی حاصل به سویت میکشانی
ای که در خوبی و پاکی چلچراغ آسمانی
قلب سردم را چه بی حاصل به سویت میکشانی

قصه تلخ مرا کاش از نگاهم خوانده بودی
من گنهکارم تو خوب و مهربانی
مهربانی

 

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

            پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

            تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید * با حسرت جدا کردم

            و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

            دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

            و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

            تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

            همین بود آخرین حرفت !!

            و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

            حریم چشم هایم را….

            بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

            نمی دانم چرا رفتی ؟؟؟نمی دانم چرا * شاید خطا کردم !!

            و تو بی آنکه فکرغربت چشمان من باشی

            نمی دانم کجا * تا کی * برای چه ؟؟

            ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

            و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

            و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

            و گنجشکی که هرروز از کنارپنجره با مهربانی دانه بر می داشت

            تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

            و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش باران بود

            و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد…..

            من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

            کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

            و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

            کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

            و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

            هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام……..   برگرد !!

            ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

            و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

            کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

            تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

            و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

            کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

            ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

            میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

            نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

            برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

شبهای دلتنگی

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوش است

به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشد

کسی حالم نمی پرسد کسی دردم نمی داند

نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خواند

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود

در این سرداب ظلمت نور راهی بود

در این اندوه غربت سرپناهی بود

شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد

کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد

اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم

مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم

بی تو سی سال , نفس آمد و رفت

بی تو سی سال , نفس آمد و رفت ,

این گرانجان پریشان پشیمان را .

کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک ,

پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز .

شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد ,

در دل خویش گریست .

نشد از گریه سبک بار هنوز !

آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا ,

چون گلی , با ریشه ,

از زمین دل من کند و ربود ;

نیمی از روح مرابا خود برد .

نشد این خاک به هم ریخته , هموار هنوز !

ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر ,

ناتوان , نازک , ترد ,

تند بادی برخاست ,

تکیه گاهم افتاد ,

برگهایم پژمرد ... .

بی تو , آن هستی غمگین دیگر ,

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟

روزها طی شد از تنهائی مالامال ,

شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال .

همه شب چهره ی لرزان تو بود ,

کز فراسوی سپهر ,

گرم می آمد در آینه ی اشک فرود .

نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز !

تو گذشتی و شب و روز گذشت .

آن زمان ها ,

به امیدی که تو , بر خواهی گشت ,

می نشستم به تماشا , تنها ,

گاه بر پرده ابر ,

گاه در روزن ماه ,

دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ;

باز میگشتم تنها , هیهات !

چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز !

بی تو سی سال نفس آمد و رفت .

مرغ تنها , خسته , خون آلود .

که به دنبال تو پرپر میزد ,

از نفس می افتاد .

در نفس میفرسود ,

ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز !

رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم !

بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم !

شوق دیدار توام هست ,

چه باک به نشیب آمدم اینک ز فراز ,

به تو نزدیک ترم , میدانم .

یک دو روزی دیگر ,

از همین شاخه ی لرزان حیات ,

پر کشان سوی تو می آیم باز

دوستت دارم

بسیار

هنوز ... 

تا وقتی که تــــــــــــــــــــــــــــــو هستی

                        برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد

ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد

                        دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا

دست هایت دردهایم را تسلا میدهد

با من درمانده و شیدا سخن را تازه کن

حرف هایت طعم شیرین بهاران میدهد

وقت رفتن لحظه یی برگرد قبرم را ببین

این نگاه اخرت امید ماندن میدهد

رفتیو چشمم به دنبال قدم هایت گریست

زخم های مرده ام را رفتنت جان میدهد

نیست از من قدرت بوسیدن چشمان تو

باد میبوسد به جایم قلب ایمان میدهد