دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دلم...

دلم پرواز می‌خواهد،
دلم با تو پریدن در هوای باز می‌خواهد
دلم آواز می‌خواهد،
دلم از تو سرودن با صدای ساز می‌خواهد
دلم بی‌رنگ و بی‌روح است
دلم نقاشی یک قلب پر احساس می‌خواهد!

تا که بودیم نبودیم کسی

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند

خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست

نه در آن وقت که آئینه شکست


بخت خوابیده

نمی سازد زمانه بخت ما خواب است پنداری       ندارم  راحتی  دل در  تب و تاب است پنداری

 

نگاه دلکشی دیگر مرا  گرمی  ، نمی بخشد      مکان این دل افسرده  سرداب  است  پنداری

 

تلاطم های احساسی  قرارم  را  زکف برده      تنم چون قایقی  برروی  گرداب  است پنداری

 

به رویایم چو می آئی ، درونم  ملتهب گردد      خیال  دلکش تو ، باده ی    ناب  است پنداری

 

ندارد  حوصله    بهر عبارت   های   تکراری        ز بس گفتنداین عشاق،سیراب است پنداری

 

اگر کردی گرفتارم به دامی ، دانه ای ،آبی     تسلط پیشه گان رااین روش باب است پنداری

 

شب تیره - اگر - با حالتی  نادم  تو باز آئی     شبانم  تا  ابد پیوسته  مهتا ب است پنداری

 

ندیدم عذرخواهی کردن ازکوتاهی ات بامن     بیان ات پیش من اسباب اعجاب است پنداری

 

درونم   بود  نا آرام  چون دریای  طوفا نی     کنون ساکن وبی انگیزه ،مرداب است پنداری

 

بیا با ما مدارا   کن  که هرکس  نوبتی دارد    که فردا عکس ما، اندر دل  قاب است پنداری

 

کنون گر اعتماد ازخود جدا کردی تامل کن     که موجودی چنین یکرنگ کمیاب است پنداری

 

 

 

                                                                             دکتر مصطفی اعتما دزاده

یکی با بخت خوابیده یکی با بخت ِ خوابیده(مرتضی آخرتی)

یکـــی با بخت خوابیــده یکــــی با بخت ِ خوابیده

جهان خوابی است در بیخوابی چشم جهاندیده

یکی را حلقه در دست و یکی را دست در حلقه

کلید هـــر دری در قفــل هــــر دردی نچرخیـــده

یکی با عقل خوشنام و یکی با عشق بدنام است

بـــه نام نامــــی آنکس کــــه مـــــا را ننگ نامیده!

تعـــادل در تــــــرازوی کدامین دولتـــــی ای عقل!

که ناسنجیده می گویی ولو سنجیده سنجیده!؟

سرم از شرب سنگین و سبوی شیشه ای در دست

ســــرم را در سبـــــو کــــن  آه  ای  دُور  نگـــــردیده!

تویــی آن آفتابــی گردن و من آن گل گیجـــــی

که سرگردانی اش را هیچ خورشیدی نفهمیده

تو آن بازیگر تردستی و من آن گل پوچـــی

که او را هیچکس از هیچ دستی برنمی چیده

من و تو با گناه عشق در جان هم افتادیم

گناهی که خدا بخشیده آنرا و... نبخشیده

من و تو همچنان تب کرده و بیمار ِ ِهم، هرچند

خـدا داروی مـا را هردو در یک نسخـــــه پیچیده

بخت خفته

مرا با خودت ببر

از امروز تا فردا

اگر

همراهی ام کنی

من آفتابی برای  تو می شوم

وتو هر صبحگاه

بی تکرار

 بخت خفته ام را بیدار می کنی