دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

با توام...

دور است حالا رد این لحظه ها و نم آن چشم ها . دور است حالا هوای تو با دل من . دعا نوشته ام گوشه ای برای عاقبت به خیری چشم هایمان . هوای دیگری اگر بود با دلت ٬ کاش هوای دلت را داشته باشی . دور است حالا غم این سطور با غم قدم هایت . این قصه ناآشناست با من . راوی اش غریبه ای است با دست های بیرحم . راوی اش مرا نمی شناسد و تو را حتی ... می نویسد برو ٬ می روم . می نویسد بخند ٬ می خندم . می نویسد بمان ٬ می مانم . اما دل بستن نمی دانم . راوی اش بی دل است و دلبستن نمی خواهد . به قول آن مصرع عزیز "بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود " ٬ راوی همین را می خواهد . دور است حالا قصه ی چشم هایت با غصه ی چشم هایم . نه تو می خوانی و نه من . باران که بزند خیس رویای گذشته ام . باران که بزند عاشق لحظه های پیش رویی . دور شده ام از آشنایی دست هایت . غریبه شدن اراده نمی خواهد ٬ آوار می شود روی سرت و یک روز چشم باز می کنی و می بینی نه تو آنی که بودی و نه من . حالا دور است دست نوشته های تو و شوق شنیدن های من . حالا دور است ذوق من برای خواندن و صبر تو برای شنیدنش . مدتی برف باریده اینجا و خیالم راحت است که ردپای ما را دیگر کسی نخواهد دید . آن ردپاهای مردد روی سنگفرش های بی پایان . حالا دور است منظره ی نگاه تو از امتداد پلک های من . خورشید که می رود برای وداع می دانم امتدادش می رسد به نفس های تو . دست تکان می دهم برایت . غریبگی نکن ... منم

!

راستی بیا آشنا بمانیم . نمی خواهم یک روز در ازدحام خیابان ٬ آشنا مردمکانِ تو را ببینم و بمیرم برای سر هم آوردن یک سلام ساده . بیا آشنا بمانیم . آن وقت اگر روزی در ازدحام این جهان دیدمت ٬ لبخندی و سلامی و ... یک علیک سلام ! قبول ؟

بدوم تاتو..

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرٍ سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنٍ مان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقٍ من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

من زود باورم...

دست مرا گرفته ای و راه می بری

یادت بماند از جلوی باغ بگذری

یادت می آید از بدن باغ رد شدیم

رفتیم تا درخت پر از سیب دیگری

گفتم تو می توانی از این سیب های سرخ

یک سیب سرخ کم کنی و کم نیاوری؟

گفتی: بله  چرا نشود  این که ساده است

اما بخواه جان خودت چیز دیگری

امروز از حوالی من دور می شوی

آیا چه کرده ام که تو از من مکدری؟

امروز تا کنار در باغ آمدم

گفتم مگر تو از جلوی باغ بگذری

مثل نسیم مثل صدا راه می روم

احساس می کنم تو مرا راه می بری

من باورم شده است که تو باور نمی کنی

                                              من زود باورم.. تو چرا دیر باوری؟؟...

با من بمان

وقتی می گویم با من بمان یعنی:

آرزوهایم

دارو ندارم

لحظه هایم

نبود هایم

زندگیم

عشقم

شادی هایم

نشاید هایم

باید هایم

قسم هایم

شباهت هایم

بی شبیه بودن هایم

حرصم

منعم

غریبی ام

آشنایی ام

امیدم

نا امیدی ام

سوال هایم

جواب هایم

تعجب هایم

لذت هایم

غم هایم  حتی

شتابم

کندی ام

و دلخوشی ام .....توهستی

وقتی می گویم با من بمان،تو دایرة المعارف هست کسی را مطالعه کن.

برای من همانی.....

چه کسی می گوید.....

چه کسی می گوید که من هیچ ندارم ...؟

من چیزهای با ارزشی دارم ....!

حنجره ای برای بغض ... چشمانی برای گریه ... لبهایی برای

سکوت ...دستهایی برای خالی ماندن ...پاهایی برای نرفتن ....

شبهایی بی ستاره .... پنجره ای به سوی کوچه بن بست ...

و وجودی بی پاسخ..