دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آه ای صبا . . .

آه ای صبا . . .

چون تو مدهوشم من

خود فراموشم من

خانه بر دوشم من

خانه بر دوش

من در پیش کو به کو افتادم

دل به عشقش دادم

حلقه در گوشم من

حلقه در گوش
گر در کویش برسی برسان

این پیام مرا

بی چراغ رویت

من ندارم دیگر

تاب این شبهای سرد و خاموش

هرگز هرگز باور نکنم

عهد و پیمان ما شد فراموش

ای جان من غرق سودای تو

بی تماشای تو

دل ندارد ذوق گفتگویی

بی جلوه ات آرزو بی حاصل

بی تو در باغ دل

خود نروید سرو آرزویی

شبها مرغ لب بسته منم

دل شکسته منم

تا سحر بیدارم

سر به زانو دارم

برنخیزد از من های و هویی

بی تو سیر گل را چه کنم

گل ندارد بی تو رنگ و بویی

افسوس

هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

ازبس حضور ناب تو پر رنگ میشود

دنبال خویش هستم  وپیدا نمی کنم

"من بودنم" با تو هماهنگ می شود

شاید ترا برای دلم افریده اند

دل تنگ غیر, به نیرنگ می شود؟

مرغ دلم که نغمه شیوا بلد نبود

با لحن دلفریبت ,شباهنگ میشود

بامن بمان که بی تو نفس گیر می شوم

بی تو دلم برای خودم تنگ می شود

 یک باغ نسترن زتو ترسیم می کنم

آری! ز تو ,وجود من ارژنگ می شود

شاه منی زکشورجانم  -مرو- مرو

تیمور وار پای دلم لنگ می شود

یک شهر بی تو درنظرم حبس گشته است

مغلوب عشق تو یله, درجنگ میشود

زان تابناک آتش پنهان بمن بتاب

شریان من پراز می گلرنگ میشود

ازمن مگیر خودرا که گمنام می شوم

بی تو تمام حیثیتم ننگ میشود

بی تو دلم برای خودم تنگ می شود 

 

محمد علی بهمنی

عاشقی جرم قشنگی است

در من انگار کسی در پی انکار من است 


یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است 


یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش 


می شود یک شبه پی برد به دل دادگیش 

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست 


راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست
 

اگر آن حادثه هر شبه تصویر تو نیست
 

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست
 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش 
 

عاشقی جرم قشنگی است بر انکار مکوش

شعر گمشده(شاملو)

تا آخرین ستارۀ شب بگذرد مرا
بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم،
بیدار می نشینم در سردچال خویش
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.
شب در کمین شعری گمنام و ناسرود
چون جغد می نشینم در زیج رنج کور
می جویمش به کنگرۀ ابر شب نورد
می جویمش به سوسوی تک اختران دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبال شعر گمشدۀ خود دویده ام
بر هر کلوخپارۀ این راه پیچ پیچ
نقشی ز شعر گمشدۀ خود کشیده ام.
تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردست منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.
اکنون درین مغاک غم اندود، شب به شب
تابوت های خالی در خاک می کنم.
موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس
با پنجه های درد بر او دست می زنم.
تا صبح زیر پنجرۀ کور آهنین
بیدار می نشینم و می کاوم آسمان
در راه های گمشده. لب های بی سرود
ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟