دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تا ابد سبز میخواهمت

شانه گریستنت خواهم شد

پذیرای مرواریدهای غلتان روی گونه هایت

با لبانت شعر خواهم گفت

در چشمان سیاهت غرق خواهم شد

تیر مژگانت را با قلبم میزبان خواهم بود

روزی "تو" را در آغوش خواهم گرفت

سر بر شانه هایت خواهم گذاشت

بر دامنت خواهم گریست

با نخی از شعر چشمانم را به چشمانت میدوزم

نفسم را با نفست گره میزنم

پاهایت را با اشک چشمانم میشویم

انگشتان دستانم را شانه گیسوانت میسازم

با "تو" پیوند خواهم خورد

ریشه خواهم دواند

بار دیگر جوان خواهم شد

با شکوفه ی خنده هایت میوه خواهم داد

با "تو" یکی خواهم شد

همه تن "تو" میشوم

آنگاه فقط "تو" میمانی و "تو"

"تو" که تا ابد سبز میخواهمت

اسیر

تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پزیشان میکنم کاشانه ای را

"فروغ فرخزاد"

قاصدک

قاصدک غم دارم   غم آوارگی و دربدری

 

غم تنهایی و خونین جگری

 

قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می‌رانند

 

همه دیوانه و دیوانه‌ترم می‌خوانندمادر من غم‌هاست

 

مهد گهواره من ماتم‌هاستقاصدک دریابم! روح من عصیان زده و  

طوفانیست.

 

آسمان نگهم بارانیست- قاصدک غم دارم-

 

غم به اندازه‌سنگینی عالم دارم

 

قاصدک غم دارم،غم من صحراهاست افق تیره او ناپیداست

 

قاصدک، دیگر از این پس منم و تنهایی و

 

 به تنهایی خود در هوس عیسایی و به عیسایی خود منتظر  

معجزه‌ای غوغایی.

 

قاصدک! زشتم من، زشت چون چهره سنگ خارا 

 

 زشت مانند زال سفید

 

قاصدک حال گریزش دارم

 

می‌گریزم به جهانی که در آن پستی نیست

 

پستی و مستی و بد مستی نیست

می‌گریزم به جهانی که مرا ناپیداست

 

شاید آن نیز فقط یک رویاست

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت واندوه متاعی نخریدیم
بس سعی نمودیم که بینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رخ دلدار ندیدیم
ما تشنه لب اندر لب دریا متحیر
آبی به جز از خون دل خود نچشیدی
م
ای بسته به زنجیر تو دلهای محبان
رحمی که در این بادیه بس رنج کشیدیم
رخسار تو در پرده نهان است و عیان است
بر هر چه نظر کردیم رخسار تو دیدیم
چندن که به یاد تو شب و روز نشستیم
از شام فراقت چو سحر ما ندمیدیم

تا رشتۀ طاعت به تو پیوسته نمودیم
هر رشته به غیر تو ببستیم بریدیم

شاها به تولای تو در مهد غنودیم
بر یاد لب لعل تو ما شیر مکیدیم

ای حجت حق پرده ز رخسار بر افکن
کز هجر تو ما پیرهن صبر دریدیم

ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه
در راه تو از غیر خیال تو رهیدیم
ای دست خدا دست برآور که ز دشمن
بس ظلم بدیدیم و بسی طعنه شنیدیم

شمشیر کجت راست کند قامت دین را
هم قامت ما را که ز هجر تو خمیدیم
شاها ز فقیران درت روی مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم

مرحوم نوقانی

گاهی(فاضل نظری)

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

 

گاهی نمی شود،نمی شود که نمی شود

 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

 

گاهی تمام شهر گدای تو می شود...!