دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

معشوقه ای از تبار گل(حسین منزوی )

ای بر گذشته زملموس ؛ ای داستانی
ارث اساطیری ِ لیلی ؛ باستانی
تو جذبه ی استحالت ؛ هوای ِ رسیدن
که رو دها را ؛ به دریا شدن می کشانی
تو شوق ِ پر وانگی ؛ آرزوی ِ رهائی ؛
که ؛ پیله ی اختناق ِ مرا می درانی
معشوقی ؛ از تیره ی منقرض گشته ی گل
با روحی از سبزه ؛ در هیاًتی ارغوانی
تصویر یک بیت ؛ از دفتر ِ شعر حافظ
مصداق ِ یک نقش ؛ از لای ِ اوراق ِ مانی
لحن ِ همایونی تو ؛ حریر ِ نوازش
دستِ پرستار ِ تو ؛ مخمل ِ مهربانی
لبخند ِ دلچسب و شیرینت ؛ آمیزه ای پاک
از شیطنت های ِ طفلی و خواب ِ جوانی
ای چون افق ؛ مشترک در میان ِ دو جوهر
اکنون زمینی بدانم ترا ؛ آسمانی ؟
ای معنی ِ خواستن ؛ تا به اندازه ی اوج
گسترده ؛ نام ِ توبا عشق ؛ تا بی زمانی
فصل ِ تنت ؛ بر ورق های ِ سرخ معطر
رنگین ترین ؛ فصل ِ مجموعه ی ِ زندگانی
فصلی که می خواهیش ؛ بعدِ هر بار ؛ خواندن
بی حس ِ تکرار ِ یکبار ِ دیگر ؛ بخوانی
وقتی که من میچرانم ؛غزال ِ لبم را
گر دشت باشد تن ِ تو ؛ زهی ؛این شبانی
اکنون که بیگانگی ؛ روح ِ شهر است و با من
تنها تو هستی ؛ که همدل شدن می توانی
با من از این ؛ بیش از ین بیشتر ؛همدلی کن
ای فصحت ِ صرف؛ در مبحثِ همزبانی


لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
در آسمانه ی در یای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در یائی ست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست

پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهائی ست  

 

حسین منزوی

تا کجا خواهی ماند

تا کجا خواهی ماند٬ تا کجا خواهی بود...


و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها...


به کدامین رویا...


با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت....


تو مرا میدانی... تو مرا می فهمی....


و من از خجلت تکرار غمت...


داغی از تاریکی٬ بر دل خود دارم...


تو به من می گویی:


«آنچه بگذشت٬ گذشت...»


ولی از آمدن فردایش ترسانم...


روزی٬ همچون دیروز...


روزی٬ همچون امروز...


که به تکرارِ مکرر باقی است...


به کدامین باور٬ من به تو خواهم گفت...


کز پسِ فرداها...


بهترین روزِ خدا خواهد بود؟؟؟؟


به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم، تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند. دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم، اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.

چشمانم را آرام میبندم، صدایت در گوشم میپیچد. طنین خنده هایت همه جا را پر میکند. بی اختیار لبخند میزنم، ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند. و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد. دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم، سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم. دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است. دلم برای چشمهای  تو تنگ شده است. برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.

دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.

مگر نمیدانی قحطی آمده است؟ قحطی خورشید و ماه و ستاره.

گفتم برایت یک سبد بچینم، نکند آسمانت بی ستاره بماند.

آخر اگر شبی خوابت نبرد، لااقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.

دلم هوایت را کرده است. میبینی! دوباره بیقرار شده‌ام. گیج شده‌ام. تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه‌ام ببخش.


سکوت...

کاش می دانستی چقدر دلم بهانه ی تو رو میگیره هر روز

کاش می دانستی چقدر دلم هوای با تو بودن کرده

کاش می دانستی چقدر دلم از این روزهای سرد بی تو بودن گرفته

کاش می دانستی چقدر دلم برای ضرب آهنگ قدمهایت

گرمی نفسهایت ، مهربانی صدایت تنگ شده

 کاش می دانستی چقدر دلواپس تو ام 

کاش می دانستی چقدر تنهام ، چقدر خسته ام

 و چقدر به حضور سبزت محتاجم 

و همیشه از خودم می پرسم این همه که من به تو فکر می کنم

تو هم به من فکر می کنی؟