دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دل

دل برای گرفتن است برای تنگ شدن !


دلی که نه تنگ شود نه بگیرد که دل نیست


عجیب دلی دارم ! مدام تنگ می شود مدام بهانه ات را می گیرد و


تو ...


می آیی می روی بغض می کنی سکوت می کنی حرفی نمی زنی و من


باز همین جا نشسته ام !


درد هایت را پس انداز می کنی و من مانده ام که می شود خرجشان کنم ؟؟؟


+

می دانم آخر این حس لعنتی کار دستم می دهد ...


گاهی خودم را به آن راه می زنم که تو بزنی به سیم آخر و تمام حرف هایت را بگویی


گاهی ...


+

لذت دوست داشتنت تکرار نشدنی است ...

با من بمان!

دلم می خواهد خوب باشم 

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم 

نگاه کن: 

با من بمان! 

 

احمد شاملو

فاصله ...

فاصله ...

آنچنان هم که می گویند دور نیست

گاهی چنان به من نزدیکی

و گاهی چنان دور

که محو بودنم در تو عجیب نیست

از دلم تا دلت راهی نیست

تو مرا بخواه

تا بدانی فاصله ها بی معنی است ...

این داستان به نام تو، این­جا تمام شد(حسین منزوی )

لیلا دوباره قسمت ابن السّلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
□□
می­شد بدانم این­که خطِ سرنوشتِ من
از دفترِ کدام شب بسته، وام شد؟
اوّل دلم، فراقِ تُرا سرسری گرفت
و آن زخمِ کوچکِ دلم آخِر جُذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد. گل سرخم! تمام شد
شعر من از قبیله­ی خونست. خون من،
فوّاره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خونِ تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو، رمزالدّوام شد
□□
بعد از تو عاشقی و باز ...آه نه!
این داستان به نام تو، این­جا تمام شد

دریایِ چشمانت(حسین منزوی)

دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست!
آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست
در من طلوعِ آبیِ آن چشمِ روشن
یاد آور صبحِ خیال انگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می­کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفت­و­گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست
دور از نوازش­هایِ دستِ مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست.



چگونه باغ تو باور کند بهاران را
که سال­ها نچشیده است طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکوفه­ها، تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت­های کهن، ساقه ساقه دار شدند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار هول به رگ­های باغ خشکانید
زلال جاری آواز جویباران را

نگاه کن، گل من! باغبان باغت را
و شانه­هایش، آن رستگاه ماران را
گرفتم آن که شکفتیّ و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد، داغ یاران را؟

درخت کوچک من! ای درخت کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان از این سوی دیوار
صدای سمّ سمندان شهسواران را
سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را.