دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

رویا

تو راحس میکنم هر دم...

که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...

من از شوق تماشایت...

نگاه از تو نمیگیرم....

تو زیباتر نگاهم میکنی این بار....

ولی...افسوس...این رویاست....

تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم....

تو با من مهربان بودی...

واین رویا چه زیبا بود....

ولی.... افسوس.... که رویا بود....

تنها برای من

اولین بار که تو را احساس کردم

در من روییدی ...
آهسته آهسته....
ضربان قلبم با گرمای دستانت میزان بود و
نبض دستانم با طپش قلب عاشقت
تو من شدی
ومن تو
افسوس !
تقدیر تو من نبودم وتقدیر من ....
زبانم به ادامه واژه ها نمی چرخد
بگذار با خاطرات شیرینمان دلخوش باشم
تو را نمیدوانم
اما هنوز
دل من در میان است و
در تمنای گرمای حضورت
باش وعاشقی کن
تنها برای من

گذشتن

میگذرم مثل باد و هو هو میکشم دردهایم را 

باید این روزها دلتنگی هایم را زیر تشک شب بنهان کنم  

 

 

این روزها یاد گرفته ام در بیشانی شب نفس بکشم  

و عاشقانه به فرداهای بر امید فکر کنم 

 

من دوست داشتن را در طعم نفس های با تو بودن  

و در زیر سلول های خویش  

 

که ارام ارم رشد میکنند احساس میکنم  

 

رویاهایم را با تو به اشتراک میگذارم 

که باشد عشق را از نو رج بزنم 

در دفتر عشق خویش

خسته ام

تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار...!!!

لمس کن

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست.

تا بدانی نبودنت آزارم میدهد.

لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست و عریان.

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد...

لمس کن گونه هایم را که خیس است و پر شیار.

لمس کن لحظه هایم را....

تو یی که می دانی چقدر عاشقت هستم..

لمس کن این با تو بودن ها را...

لمس کن...