دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چه می دانستم پاییز موسم رفتن است

برگ ریز درختان را از خدا می خواستم
تا خش خش مرگشان در زیر پاهایمان را
خاطره کنم
چه می دانستم پاییز موسم رفتن است
بیگانه از هر کس
و آشنای با تو
غم بی کسی نداشتم که تو بودی
چه می دانستم پاییز موسم رفتن است
خیال ساختن آتشم نبود در همه سرمای سال
تو بودی
گرم بودی! گرم تر از روزهای تابستان
چه می دانستم پاییز موسم رفتن است
چه می دانستم بعد تو پاییز فصل مردن است
چه می دانستم
....
کاش همیشگی بود تا

از پاییز هم گریزان نمی شدم

موسم رفتن که شود

موسم رفتن که شود

می بینی کوله پشتی ات را بسته اند

کفش هایت را جفت کرده اند

دلت را گذاشته اند دم در

موسم رفتن که شود

غمی نیست

آن ها زودتر از تو

خودشان را برای رفتنت آماده کرده اند...

مرا با خود آشنا کن

مرا با خود آشنا کن
ای هم گریه‌یِ دور
تا گل تنهایی‌ات را
ببویم و از غصه لبریز شوم

مرا با خود آشنا کن،
تا تلاوت کنم
دلتنگیهای مه گرفته ات را
در سکوتی که هم کلام می شود
با دریا و آه و ابر

مرا با خود آشنا کن،
تا بدانم پیشه ات چیست
که این گونه ماهرانه قاب گرفته ای
تنهایی هایت را در غم صدایت

مرا با خود آشنا کن
تا هم گریه شوم با تو
در شبی بارانی
که هر قطره قطره اش
رویای سلامی است از تو
بر بغض های تعبیر شده ام
مرا با خود آشنا کن

بهانه - حسین پناهی

بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم.چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل وجگر

سر انجام عشق اتفاق افتاد

سر انجام عشق اتفاق افتاد
و ما به بهشت خدا وارد شدیم
لغزان زیر پوست آب
چونان ماهی !
دردانه های قیمتی دریا را دیدیم
و مات مان برد !
عشق اتفاق افتاد سرانجام
بدون هراس
همتای آرزو
من مایه گذاشتم
نو مایه گذاشتی
و ما زیبا شدیم !
با سادگی عجیبی اتفاق افتاد
مثل نوشتن با افشره یاس
مثل جوشش چشمه از خاک !

"نزار قبانی"