دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

میروم تا رها شوم

به سوی مرگ آغوش گشوده ام

دنیا را پشت سر گذاشته ام

و آنقدر از دنیا دلخورم

که نمیخواهم برگردم و دوباره به آن نگاه کنم

با گامهایی استوار

قدم بر آرزوهای از دست رفته می نهم

دیگر یه فکر ناکامی هایم و خوشبختی های دست نیافته ام نیستم

دیگر آرزو ندارم به آرزوهایم برسم

و تو ای دنیا

نخواهی توانست مرا تحقیر کنی

زیرا از تو چیزی نمیخواهم

که امتناع کنی از دادنش

تکیه بر خود زده ام

و به آهنگ فریبات فریبت نخورم

میروم تا رها شوم

و تنها سرمایه ام

دلی ست که کسی را نیازرده

و نگهدارنده کینه نبوده است

و سرشار است از زیبایی

آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند ؟

آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند ----- بر جای بد کاری چو من یکدم نکوکاری کند

اول ببانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی ----- وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند

پشمینه پوش تند خو کز عشق نشنیدست بو ----- از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او ----- نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام ----- گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان ----- سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پر پیچ و خم سهلست اگر بینم ستم ----- از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او ----- کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

چو بگذری، قدمی بر دو چشم من بگذار-ادیب ژیشاوری

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم

اگر  امان دهد   امشب  فراق   تا  سحرم

چو بگذری، قدمی بر دو چشم من بگذار

قیاس کن که منت از  شمار  خاک  درم

بکُشت غمزه ی خون ریز تو مرا صد بار

من   از خیال   لب جانفزات،   زنده ترم

گرفت عرصه ی عالم، جمال طلعت دوست

به هر کجا که  روم  آن   جمال   می نگرم

به رغم فلسفیان بشنو   این  دقیقه   ز من

که غائبی  تو  و  هرگز   نرفتی    از   نظرم

اگر  تو   دعوی  معجز  عیان   بخواهی کرد

یکی ز تربت   من  بر  گذر،  چو  در  گذرم

که سر زخاک بر آرم، چو شمع - و دیگر بار

به   پیش   روی   تو، پروانه وار   جان سپرم

مرا   اگر  به  چنین   شور،   بسپرند  به  خاک

درون    خاک،  ز  شور    درون    کفن   بدرم

بدان  صفت  که  به  موج   اندرون  رَوَد کشتی

همی  رَوَد   تن   زارم    درون     چشم     ترم

کوس رحیل - سلمان ساوجی

کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان

 

برخیز و زود رو که روان است و کاروان

 

هستی طمع مدار که با داغ نیستی

 

کس درنیامدست به دروازه جهان

 

صاف فلک مجوی که درد است در عقب

 

نوش جهان منوش که نیش است در میان

 

امن از جهان مخواه که میر اجل دراو

 

هرگز نداده است کسی را به جان امان

 

دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس

 

اول زمان پادشه آخر الزمان

 

دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک

 

کو بود خسروان جهان را خدایگان

 

شاه جهان ملول شد و از جهان برفت

 

عالم به همه برآمد و او از میان برفت

 

افلاک را خیام و سراپرده بر کنید

 

زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید

 

خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا

 

آتش به بارگاه و سراپرده در زنید

 

خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو

 

خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید

 

این طاق اطلس از سر افلاک برکشید

 

خورشید را پلاس سیه در بر کنید

 

زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم

 

دست عطارد و قلمش خرد کنید

 

دندان صبح اگر بنماید به خنده روی

 

دندان‌هاش یک به یک از کام بر کنید

 

ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟

 

وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟

 

شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو

 

کاری است بس خراب، خداوندگار کو

 

هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت‌اند

 

وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو

 

شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست

 

ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو

 

امروز کار دولت و روز امید بود

 

آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو

 

آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد

 

وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو

 

امروز میر بار ندادست حال چیست؟

 

از میر بپرس ولی میر بارکو

 

واحسرتا که رشته دولت گسسته شد

 

پشت امل زبار مصیبت شکسته شد

 

رسم امارت از همه عالم بر او فتاد

 

تاج سعادت از سر گردون در او فتاد

 

هر بار افسری ز سر افتاد ملک را

 

دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد

 

سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار

 

بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد

 

تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز

 

بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد

 

در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت

 

دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد

 

دیر است که او ستاد اجل دام می‌نهاد

 

در دام او شکار چنین کمتر او فتاد

 

نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان

 

از گردش ستاره شوم اختر او فتاد

 

تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر

 

چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر

 

برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است

 

داوود اگر برفت سلیمان نشسته است

 

گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت

 

نوشیروان عهد در ایوان نشسته است

 

جمشید روزگار علی رغم اهرمن

 

در بارگاه ملک به دیوان نشسته است

 

خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس

 

بر جایگاه خسرو ایران نشسته است

 

او سایه عنایت حق است و ملکت

 

در سایه عنایت یزدان نشسته است

 

 

امروز در بسیط زمین نیست داوری

 

ور هست داور دوران نشسته است

 

ای یوسف زمان بنشان این غبار غم

 

کان بر درون سینه اخوان نشسته است

 

جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ

 

کو در جوار رحمت رحمان نشسته است

 

دست فنا ز دامن ملکت بعید باد

 

بادا روان روشن شاه سعید شاد

باش...

دور...
ولی نزدیک...

نزدیکتر از تنهایی...
بودنی تر از وآژه ها...

با لبخندی دلنشین بر لب... و در یاد...

بودنت درمانیست برای تنهایی ها و کلامت مرحمی بر ناشنیده ها...

باش...
هرجا هستی...
هرکه هستی..
باش..

همراه با واژگانت...