دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چه بی‌تابانه میخواهمت

چه بی‌تابانه میخواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بیتابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گوئی نوزین

و فاصله تجربه ای بیهوده است

بوی پیراهنت اینجا و اکنون

 

کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاءس را رج میزند

بی نجوای انگشتانت فقط

و جهان از هر سلامی خالی است.

 

"احمد شاملو"

عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم...

و گلی در مشتم...

غصه ای دارم با نی لبکی...

سر کوهی گر نیست...

ته چاهی بدهید...

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

(حسین منزوی)

ای برتر از خیال محالی که داشتم

ای برتر از خیال محالی که داشتم

بالاتر از توهم بالی که داشتم

 

طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد

پیش از رسیدن دل کالی که داشتم

 

این کوره رودهای گل آلود از کجاست؟

کوچشمه ی عمیق و زلالی که داشتم؟

 

حال غزال بود و مجال غزل مرا

آن حال کو؟کجاست مجالی که داشتم؟

 

کی می شود به روی تو روشن چراغ چشم؟

روشن نشد جواب سوالی که داشتم

 

باری مگر ز شرق نگاه تو بردمد

آن آفتاب رو به زوالی که داشتم

 

قیصرامین پور

روزگار در گذر است

روزگار در گذر است

چه بود زشت چه زیبا، قصه ی هر دلی آخر، سفر است

شد دلی، منزل و جولانگه عقده و کین

دلی از زشتی نیرنگ و ریا، برحذر است

به چه زیباست سفر در آن گاه

که دلی با احساساتی زیبا با انسان، همسفر است

چرخش دور فلک، گاه مراد دل کس را بدهد

گاه هم  خشم بگیرد به کسی، روی ز او برگیرد

گه دلی غم زده گشت و چه بسی، ناکام شد در دنیا

ولی از کف ندهد عزت انسانی را

و همیشه بودش عزت انسانی او پابرجا

و سرافکنده نباشد دم مرگ

و چه زیبا باشد

حکمرانی کند  انسانیت بر دلها

پاس میدارم انسانیت انسان را

تا دم مرگ سرافرار روم از دنیا

میروم تا رها شوم

به سوی مرگ آغوش گشوده ام

دنیا را پشت سر گذاشته ام

و آنقدر از دنیا دلخورم

که نمیخواهم برگردم و دوباره به آن نگاه کنم

با گامهایی استوار

قدم بر آرزوهای از دست رفته می نهم

دیگر یه فکر ناکامی هایم و خوشبختی های دست نیافته ام نیستم

دیگر آرزو ندارم به آرزوهایم برسم

و تو ای دنیا

نخواهی توانست مرا تحقیر کنی

زیرا از تو چیزی نمیخواهم

که امتناع کنی از دادنش

تکیه بر خود زده ام

و به آهنگ فریبات فریبت نخورم

میروم تا رها شوم

و تنها سرمایه ام

دلی ست که کسی را نیازرده

و نگهدارنده کینه نبوده است

و سرشار است از زیبایی