دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

سلام حالت خوبه - در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست جایی که تو باشی خبر از خویشتنم  نیست اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم یارای سفر با تو

  در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست


اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم

یارای سفر با تو و رای وطنم نیست


این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ

صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست


بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند

بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست


دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار

دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست


بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست

من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست


در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا

راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست


تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز

روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

"محمدرضا شفیعی کدکنی"

 

نظرات 3 + ارسال نظر
قندک میرزا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:12 ب.ظ http://ghandskmirza.blogfa.com

درود و ارادت
شعر بسیار زیبایی است.سپاس

درود بر شما
از حسن نظر حضرتعالی بسیار ممنونم

فندک میرزا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 07:42 ب.ظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود.
تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود.
رسم عاشق کُشی و شیوهٔ شهرآشوبی.
جامه‌ای بود که بر قامتِ
او دوخته بود.

ممنونم
بسیار عالی

فندک میرزا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:51 ب.ظ

ممنونم امیر جان منم متقابلا از حضور شما ممنونم عزیز.موفق باشی

خواهش میکنم
زنده و تندرست باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد