من کجا با که قراری ابدی داشته ام
در تابوت تو را پنجره انگاشته ام
کی کلاه از سرم افتاد زمستان آمد
کی دو تا ابر به هم خورد که باران آمد
کفش تردید به پا کردم و راه افتادم
شادم از اینکه به این روز سیاه افتادم
بعد هر نامه زدی زیر الفبای خودت
کفش پا کردم و ... رفتی پی دنیای خودت
خانه تابوتم و مبهوت نخواهی آمد
سبدم پر شده از توت نخواهی آمد
آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی ؟
جنگل سوخته را وعده باران بدهی ؟
عاقبت عشق به یک خاطره می پیوندد
کفش می ساید و می خندد و در می بندد
می رسی نامه بر باد ولی بعد از مرگ
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ
"احسان افشاری"
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1398 ساعت 08:37 ق.ظ